[ بَ دَ ] (مص) غلطیدن است بر چیزی. (فرهنگ اسدی): چه سود کند که آتش عشقش دود از دل و جان من برانگیزد پیش همه مردمان و او عاشق جوینده بخاک بر ببجخیزد.عسجدی.
لغتنامه دهخدا
[ بَ ] (اِ) کمینگاه و محل خوف. (آنندراج). کمینگاه. (ناظم الاطباء).
۱. کسی را از جا بلند کردن و برپا داشتن. ۲. برافراختن. ۳. برانگیختن.
فرهنگ فارسی عمید
[ بَ دَ ] (مص مرکب) متعدی برخاستن. بخاستن داشتن. ببرخاستن داشتن. (یادداشت مؤلف). راست کردن. بلند کردن. برخیزاندن. اثاره. تثویر. اقامه. بعث. انهاض : و همچنین ریذویه در برخیزانیدن افراسیاب ر ...
[ دَ ] (مص مرکب) بیرون خاستن. - بیرون خیزیدن چشم؛ از حدقه خارج شدن. ورغلمبیدن. پلقه زدن : سداب دشتی، از خوردن آن سوزش و حرارت در تن افتد و چشمها بیرون خیزد. (ذخیرهٔ خوارزمشاهی). - بیر ...
(نف مرکب) کسی که از بیماری برخاسته باشد و اغلب که خیز در این ترکیب بمعنی خاستن است، یعنی کسی که خاستن او مثل بیماران بود و این در حالت نقاهت باشد. (بهار عجم) (آنندراج). بیمارناک. بیمارغنج ...
[ جَ تُ ] (ترکیب عطفی، اِمص مرکب) برجستن و برخاستن. (آنندراج): زمین گیری سلیم از ضعف پیری یاد ایامی که جست و خیز در صحرا به آهو یاد میدادی. سلیم (از آنندراج). - جست و خیز کردن؛ پای کوبی کر ...
مجموعهای از خودصداهای دارای کوک، از جنس خیزران [موسیقی]
واژههای مصوب فرهنگستان
[ صِ ] (حامص مرکب) برومندی. بَرْوَری.
[ حَ بْ بِ خَ زَ ] (ع اِ مرکب) حبی است نافع خنازیر را فیقرا، ایارج، هر یک سه درم، نماریقون دودرم و نیم، انزروت چهاردرم، تربد هفت درم. جاوشیر یک مثقال، نوشادر دو مثقال، سقمونیا یک مثقال، کوف ...
[ خَ ] (اِخ) نام شهری است از ختا و ختن که مشک خوب در آنجا میشود و نوعی از جامهٔ ابریشمی هم از آنجا آورند، و بجای زای هوز رای قرشت هم گفته اند که بر وزن شبگیر باشد. (برهان قاطع). شهری است ...
[ خَ ] (اِخ) پادشاه ناحیهٔ خرخیز بروزگار قدیم : و ملک ایشان را [ خرخیزیان را ] خرخیزخاقان خوانند. (حدود العالم). خرخیزخاقان در شهر کمجکث نشیند. (حدود العالم).