[ خَ بَ قَ ] (ع اِ) تیزروی بر روی زمین. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از تاج العروس). || زجر است مر بزان و آهوان ماده را. (از تاج العروس) (منتهی الارب). || یک حب و یک دانه از خربق. (یاد ...
لغتنامه دهخدا
[ خَ بَ قَ ] (ع اِ) این کلمه بصیغهٔ تثنیه (در حالت نصبی یا جری) خربق سپید و سیاه است. (از ناظم الاطباء).
[ خَ بَ ] (اِخ) نام مردی بوده است. صاحب تاریخ قم آرد: و احوص که برادر او «عبداللََّه بن احوص» بود در سرای مردی که نام او خربنداد بود؛ پس از آنکه از برای هر دو برادر عبداللََّه و احوص در این ...
(خَ بَ دِ) (اِ.)۱ - نگاهبان خر، خرکچی.۲- کسی که خر را کرایه دهد.
فرهنگ فارسی معین
[ خَ بَ دَ / دِ ] (اِ مرکب) کسی را گویند که خرالاغ بکرایه می دهد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ جهانگیری). خربان که معاش روزگارش از کرای خر بود. و بتازیش مکاری خوانند ...
[ خَ بَ دَ / دِ ] (اِخ) لقبی بوده است که مخالفان سنی مذهب سلطان محمد محمد خدابنده (الجایتو، پادشاه مغولی) به او داده اند. رجوع به سلطان محمد خدابنده شود.
[ خَ بَ دَ / دِ ] (اِخ) حاجی خربنده. نام یکی از امیران و پهلوانان لشکر سلطان حسین بود. مستوفی آرد: سلطان حسین پسر اویس با شاه شجاع سر خصومت بلند کرد و بجنگ شاه شجاع آمد و شاه منصور با گروهی ...
[ خَ بَ دَ / دِ نَ / نِ ] (ق مرکب) بشکل خربندگی. بطریق خربندگی : جمجمی مردانه در پای لطیف بر سرش خربندگانه میرزی. سعدی (هزلیات).
(خَ بَ دِ) (حامص.)۱- نگهبانی از خر.۲- کرایه دادن خر.
شغل و عمل خربنده.
فرهنگ فارسی عمید
[ خَ زَ / زِ ] (اِ) خربز. خربزه. تلفظ دیگریست در خربزه : از حکمت باری تعالی در مصر خربوزه به انواع است بطوری که چون شخص فقیری در آن دشت پرحرارت تشنه و بی طاقت شود، میتواند که با جزئی پول خر ...
[ خَ طَ ] (اِخ) شیخ محمدبن احمد خربوطلی (خربوتی). او راست «تصفیة الآمال لحضرة ذی الجلال» که در مطبعهٔ بولاق بسال ۱۲۸۹ هـ .ق. بچاپ رسیده است. (از معجم المطبوعات).