۱. = خرامیدن ۲. خرامنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): خوشخرام. ۳. (اسم) [قدیمی] مهمانی؛ ضیافت. ۴. (اسم) [قدیمی] نوید؛ مژده: یکی نامه فرمود نزدیک سام / سراسر درود و نوید و خرام (فردوسی ...
فرهنگ فارسی عمید
[ خَ کَ دَ ] (مص مرکب) خرامیدن. بناز سوی مقصدی رفتن. به آهستگی بمقصدی روان شدن : فتوی آن شد که شیردل بهرام سوی شیران کند نخست خرام.نظامی.
لغتنامه دهخدا
[ خِ کَ دَ ] (مص مرکب) بناز و تبختر بحرکت در آوردن. بحرکت درآوردن : شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی.حافظ.
[ خِ دَ ] (مص) بخرامان راه بردن. بخرامان بحرکت درآوردن.
[ خِ ] (حامص) تبختر. (ناظم الاطباء).
[ خِ دَ ] (مص) خرامیدن کنانیدن و فرمودن. (ناظم الاطباء). به خرامیدن داشتن. (یادداشت بخط مؤلف). بخرامان راه رفتن واداشتن. بخرامان روان کردن.
[ خَ مَ ] (اِ) تلفظی از خرامقان. رجوع به خرامقان در این لغت نامه شود.
(خُ مَ دِ) (ص فا.) آن که با ناز و تکبر راه رود.
فرهنگ فارسی معین
[ خَ مَ دَ / دِ ] (نف) کسی که با شوکت و حشمت و ناز و بزرگواری راه می رود و می خرامد. کسی که با زیبایی می خرامد. سیرکننده با ناز. (از ناظم الاطباء): مجلس تو ز نکورویان چون باغ بهار پرتذروان ...
[ خِ ] (اِ) نوعی است از نبات که بوی او خوش بود و شکوفه او بشکل بنفشه بود و جان گوید او را بسنجری گل نرم گویند و در کتب عرب بجری دشتی او را عبارت کرده اند و بعضی او را خطمی بری گویند. (از ترج ...
[ خَ دَ ] (ص لیاقت) قابل خرامیدن. شایستهٔ خرامیدن. سزاوار خرامیدن.
(خَ دِ) (ص مف.) به ناز و تکبر و زیبایی و وقار رفته.