مردی که زنش مرده باشد.
فرهنگ فارسی عمید
[ اَ ] (ع اِ) مار. افعی را هم گفته اند. (اقرب الموارد). مارسفید. (غیاث اللغات). مارسپید باریک. ج، اَیّوم. (ناظم الاطباء). صاحب متن اللغه آرد: اَیُم و اَیِّم مار سپید و ل ...
لغتنامه دهخدا
حرکت اختیاری بدن که در هر جامعهای معنی خاص خود را دارد و معمولا در ارتباط زبانی به کار میرود [زبانشناسی]
واژههای مصوب فرهنگستان
[ اَ ] (ع حرف) صاحب منتهی الارب در ذیل «اما» آرد: گاهی بجهت ثقل تضعیف میم اول آن را به یا بدل کنند چنانکه در قول عمربن ربیعة آمده: رَأَت رجلاً ایما اذ الشمس عارضت فیضحی و ایما بالعشی فیحض ...
[ اَیْ یَ ] (ع ص) کلمه ایست دال بر معنی کمال و همیشه صفت نکره واقع میشود. مانند: مررت برجل ایما رجل؛ یعنی گذشتم بر مردی که کامل بود در صفات مردی. (ناظم الاطباء).
(ضمیر) ضمیر اشاره به جمع متکلم مع الغیر ضمیر شخصی منفصل. (فرهنگ فارسی معین): اکنون ایشان را و ما را جان همی کند یا نه ایما ماند و نه ایشان. (تاریخ سیستان).
(ع مص) حکم کردن. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). تکلیف کردن به انشاء چیزی یا عملی. (از اقرب الموارد). || بسیار گردانیدن. (آنندراج) (المصادر زوزنی)؛ آمره اللََّه؛ بسیار گردانید ...
[ ] (معرب، اِ) قسمی سوسن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به کلمهٔ بعد شود.
[ ] (معرب، اِ) گیاهی بنام سوسن چینی. سوسن اصفر.
(ع مص) بر مساس و بسودن اندام قادر گردیدن زن و سودن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
[ اُ ] (ترکی مغولی، اِ) تبار و قبیله. (غیاث اللغات). تبار و قبیله. ج، ایماقات. قبیله. طایفه. دودمان. ج، ایماقات. (فرهنگ فارسی معین): کلید قفل جماع است زر ولی کو زر؟ سراغش از چه بلد گیرم و ...
[ اُ ] (ترکی-مغولی، اِ) جِ ایماق. رجوع به ایماق شود.