[ رِ ] (اِ) قسمی بادام کوهی در نزدیک جهرم.
لغتنامه دهخدا
[ شِ کَ ] (اِ مرکب) محل داد و ستد و بازارگانی: استرآباد، شهر بارشکن آبادی است. (تحفهٔ اهل خراسان).
[ رِ شَ ] (اِ مرکب) بیمار ابنه زدگی. حِکَّه. خارش. || خارش مقعد که آن را کِرمَک گویند.
[ خُ شِ کَ ] (نف مرکب) آنچه خماری را از بین برد. شربتها و آچارها که تخفیف خمار دهد. (یادداشت بخط مؤلف): کاین خمارت به از خمارشکن.سنائی. ساقی آرد گه خمارشکن فقع شکرین ز دانهٔ نار.خاقان ...
(ش کَ نَ) (اِمر.) دارکوب.
فرهنگ فارسی معین
[ رِ یَ ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش راور شهرستان کرمان. در ۵هزارگزی شمال خاوری راور و ۵هزارگزی خاور راه راور به مشهد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۸).
= شاشک
فرهنگ فارسی عمید
[ رِ ] (ص نسبی) منسوب است به قریهٔ مارشک. (الانساب سمعانی).
[ ] (اِ) خواربار. خوراک اندک. قوت لایموت. (تتمهٔ ملحقات برهان).
[ چَ / چِ شَ / شِ ] (اِ مرکب) چهار صورت. || در اصطلاح منطق اشکال چهارگانه یا اشکال اربعهٔ منطق. آن عبارت است از: شکل اول: حد وسط در صغری محمول و در کبری موضوع است و شرط انتاج آن «مغکب» ...
[ شِ کَ ] (نف مرکب) هر چیز که مانع از پیشرفت کار باشد. (ناظم الاطباء). آنکه کار شکنی کند. ساعی. واشی.
(~.) (حامص.)ممانعت از پیشرفت کار.