تمرین، ممارست، ورزش، عرف، مشق، عادت، عمل، تکرار، برزش، برزیدن، عمل کردن، تمرین کردن، ممارست کردن، ورزش سایر معانی: رسم، خو، روال، شیوه، انجام، کنش، کردار، کردش، به عمل گذاری، پرداختن (به حرف ...
دیکشنری انگلیسی به فارسی
کار نیکو کردن از پر کردن است، کارکن تا استاد شوی
کار پزشکی، طبابت
دانشجوی دوره ی معلمی که تمرینا درس می دهد، دانشجوی تدریس عملی
با تجربه سایر معانی: مجرب، ورزیده، کاردیده، کارآزموده، ماهر، حرفه ای
کسیکه دست بکار پیشه ایست، وکیل دست در کار، پزشک دست در کار
آموزش عملی، آموزش برزشی، آموزش در حین کار در رشته ی مورد تحصیل
ورزش، تمرین کردن، ممارست کردن، برزیدن سایر معانی: (انگلیس) رجوع شود به: practice، practice : مشق، تمرین، تکرار، ممارست، بکاری پرداختن، برزش
[حقوق] دستور صدور اجراییه، دستور کتبی دادگاه به محکوم علیه جهت اجرای حکم صادره
رجوع شود به: prefect
متعلق به گارد ویژه، سربازی که جز گارد ویژه است
کسیکه عملی بودن هر چیز را ضرر میداند، ف ضول، نخود اش