احساس کردن، حس کردن، لمس کردن، محسوس شدن سایر معانی: با دست احساس کردن، پرماسیدن، پساویدن، دست مالیدن به (برای شناخت و غیره)، سهیدن، سترسا کردن، سوهیدن، حساسیت داشتن به، تحت تاثیر (چیزی) بود ...
دیکشنری انگلیسی به فارسی
احساس محرومیت یا مغبون شدگی کردن
احساس هتک آبرو کردن، احساس خفت کردن
گیر افتادن
(در جواب خواهش) بله بفرمایید
تو تله افتادنگیر افتادن
نسبت به چیزی (یا کسی) احساس علاقه کردن (یا علاقه داشتن یا نشان دادن یا بیان کردن)
(عامیانه) خواستن، میل داشتن
مثل اینکه خدا دنیا رو بهش داده
(خودمانی) دست به سر و گوش کسی کشیدن (از روی شهوت)
(خودمانی) جان و حال (کاری را) داشتن، از عهده برآمدن
[نساجی] دستگاه تعویض ماسوره