معنی
احساس کردن، حس کردن، لمس کردن، محسوس شدن
سایر معانی: با دست احساس کردن، پرماسیدن، پساویدن، دست مالیدن به (برای شناخت و غیره)، سهیدن، سترسا کردن، سوهیدن، حساسیت داشتن به، تحت تاثیر (چیزی) بودن، آگاه شدن یا بودن به، دریافتن، پی بردن، (عامیانه) صلاح دانستن، فکر کردن (به طور سطحی)، حس داشتن، از قدرت احساس برخوردار بودن، سوهش گر بودن، محسوس بودن، ـ بودن، ـ بردن، کورمال کورمال رفتن، (با : for) در تاریکی (یا کوری) دنبال چیزی گشتن، (با : for) احساس همدردی کردن با، تاسف خوردن (به حال کسی)، سهش، حس (هریک از حس های پنج گانه)، ادراک (از راه حس)، دریابش، پولاب، حس لامسه، بساوایی، دست سودن، تماس بدنی، (با : for) استعداد، تمایل طبیعی، شم
[نساجی] زیر دست پارچه - لمس پارچه
سایر معانی: با دست احساس کردن، پرماسیدن، پساویدن، دست مالیدن به (برای شناخت و غیره)، سهیدن، سترسا کردن، سوهیدن، حساسیت داشتن به، تحت تاثیر (چیزی) بودن، آگاه شدن یا بودن به، دریافتن، پی بردن، (عامیانه) صلاح دانستن، فکر کردن (به طور سطحی)، حس داشتن، از قدرت احساس برخوردار بودن، سوهش گر بودن، محسوس بودن، ـ بودن، ـ بردن، کورمال کورمال رفتن، (با : for) در تاریکی (یا کوری) دنبال چیزی گشتن، (با : for) احساس همدردی کردن با، تاسف خوردن (به حال کسی)، سهش، حس (هریک از حس های پنج گانه)، ادراک (از راه حس)، دریابش، پولاب، حس لامسه، بساوایی، دست سودن، تماس بدنی، (با : for) استعداد، تمایل طبیعی، شم
[نساجی] زیر دست پارچه - لمس پارچه
دیکشنری
احساس کن
فعل
feel, sense, appreciate, sensateاحساس کردن
sense, feel, perceiveحس کردن
touch, feel, stroke, palpate, takeلمس کردن
feelمحسوس شدن
ترجمه آنلاین
احساس کنید