درخشان، فروزان، زرنگ، تابان، روشن، با هوش، تابناک، افتابی، باکله سایر معانی: درخشنده، پر سو، (رنگ و صدا) زنده، نورانی، براق، نورتاب، پر جلا، رخشا، رخشنده، سرزنده، پر روح و نشاط، شاد و خرم، س ...
دیکشنری انگلیسی به فارسی
صبح زود، زود و مشتاق، سحرخیز و سرحال
سحابی پخشیدۀ روشن [نجوم] سحابی پخشیدهای که به سبب نزدیکی به ستارههای اطراف درخشان دیده میشود
واژههای مصوب فرهنگستان
[سینما] روشنایی
قرمزروشن
روشنپاره [علوم جَوّ] نواری با روشنایی ضعیف که در طول نیمتاب (twilight) صاف با ارتفاع خورشیدی 7- تا 18- درجه در بالای نقطۀ خورشیدی قابل رؤیت است ...
[نساجی] تن روشن یک رنگ - فام روشن یک رنگ
روشن کردن، درخشان شدن، زرنگ کردن سایر معانی: شاد (یا شادتر) کردن یا شدن، پر نشاط شدن، خوش دل کردن، درخشان کردن یا شدن (رجوع شود به: bright)
[پلیمر] براق کننده
درخشش [روانشناسی] همبسته ادراکی شدت نور
ثابتبینی درخشش [روانشناسی] ثابت دیدن درخشش یا روشنی اشیا در نورهای متفاوت
[سینما] نسبت روشنی