دور انداختن، چیز بی مصرف، چیز دورانداخته، چیز دورانداخته سایر معانی: 1- دور انداختن 2- حرام کردن، به هدر دادن 3- به بطالت گذراندن، اشغال، چیز دورانداخته، چیز بی مصرف، دور انداختنی، یکبار مصر ...
دیکشنری انگلیسی به فارسی
(انگلیس - عامیانه) کنار گذاشتن، انبار کردن، سر جای خود گذاشتن
بخش های زائد (چیزی را) بریدن، حذف کردن
به آسانی شکست دادن، (مسابقه ی دو) خیلی جلو زدن
1- دزدیدن، بلند کردن 2- به آسانی برنده شدن، به آسانی شکست دادن
شستن و با خود بردن، زدودن، فرسودن (خاک و غیره) [زمین شناسی] آب بردگی
when the cat's away, the mice will playگربه که نیست موش ها بازی می کنند، در غیاب رئیس زیردستانش جولان می دهند