[ زَ / زِ فَ ] (ص مرکب) هر جا که فرش آن از پیروزه باشد. || هر جا که از پارچه یا فرش یا رخام پیروزه ای و مانند آن فرش شده باشد: چون گل از این پایهٔ فیروزه فرش دست به دست آمده تا ساق عرش ...
لغتنامه دهخدا
[ زَ / زِ ] (ص مرکب) پیروزه وار. (فرهنگ فارسی معین). مانند پیروزه. چون فیروزه : فیروزه وار یک دم بر یک صفت نپایی تا چند خس پذیری، آخر نه کهربایی. خاقانی.
[ زَ / زِ ] (نف مرکب) پیروزه پوش. (فرهنگ فارسی معین). آنکه جامهٔ فیروزه ای پوشد. || (ن مف مرکب) پوشیده از پیروزه. پیروزه درنشانیده. رجوع به فیروزه و پیروزه شود.
[ زَ / زِ ] (ص مرکب) پیروزه گون. (فرهنگ فارسی معین). به رنگ پیروزه. پیروزه رنگ. پیروزه فام : در این فیروزه گون طارم مجوی آرام و آسایش که نارامد همی روز و شب و ناساید این طارم. ناصرخسرو.
[ رَ مِ زَ / زِ ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) به معنی طارم اخضر است که کنایه از آسمان باشد. (برهان): خرامید بر تخت فیروزه بختی چو خورشید بر تخت فیروزه طارم. ؟ (از جهانگشای جوینی). بجز آن نرگس ...
[ قِ زَ / زِ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) و طاق فیروزه رنگ هر دو به معنی آسمان است. (برهان). و رجوع به مجموعهٔ مترادفات ص ۱۰ شود.