[ شَ ] (ع ص) فرس شناص؛ اسب درازهیکل توانای نجیب. (از منتهی الارب). فرس شَناص و شَناصیّ و شُناصیّ؛ اسب دراز شدید نجیب. (از اقرب الموارد).
لغتنامه دهخدا
[ شَ صی ی / شُ صی ی ] (ع ص) اسب درازهیکل توانای نجیب. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شناص شود.
[ شَ ] (اِخ) از نواحی مدینه. (از معجم البلدان).
[ شَ ] (ع اِ) جِ شنظوة یا شناظ. سر کوه و کرانهٔ آن. (از منتهی الارب). بالای کوه. (از اقرب الموارد). || جِ شنظاة. (یادداشت مؤلف). رجوع به شنظوة و شناظ و شنظاة شود.
[ شَ ] (ع ص، اِ) جِ شِنْظیر، به معنی بدخلق و فحاش. (از اقرب الموارد). و رجوع به شِنْظیر شود.
[ شُ ] (ع اِ) یکی شِنْظیر. شناظیرالجبل؛ اطراف کوه و کرانهٔ آن. (از اقرب الموارد). و رجوع به شنظیر شود.
زشت شدن؛ زشتی؛ بدی.
فرهنگ فارسی عمید
[ شَ عَ ] (ص نسبی) شنعتی. شنعت کار. رسوا: چون طشت بی سرند و چو در جنبش آمدند الا شناعتی و دریده دهن نیند.خاقانی.
[ شَ غِ ] (ع ص، اِ) جِ شُنْغُب، به معنی رسن و شاخ دراز و باریک از هر حیوان که باشد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به شُنْغُب شود.
[ شَ ] (ع ص، اِ) جِ شِنْغاب، به معنی شُنْغُب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به شِنْغاب شود.
[ شِ تَ ] (مص) تلفظی از شنفتن. شنیدن و گوش دادن و شنفتن. || دریافتن. (ناظم الاطباء).
[ شِ قَ ] (ع اِ) آویختن گاه. (یادداشت مؤلف): فلما وصل به [ بابن الزبیر رشید ] الی الشناقة... جلد. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج ۲ ص ۴۲۰).