سیخ آهنی نوکتیز با دستۀ چوبی که در کفشدوزی برای سوراخ کردن چرم و گذراندن سوزن به کار میرود.
فرهنگ فارسی عمید
۱. =درخشیدن ۲. (اسم مصدر) تابش.
[ دِ رَ ] (اِ) فوطه ای که در روز جنگ بر بالای دستار و خود پیچند، که به ترکی دولغه گویند. (از برهان). درفش در اصل پارچه ای بوده از قماش سه گوشه که به زر منقش کرده بر سر علم و کلاه خود می ب ...
لغتنامه دهخدا
[ دِ رَ ] (اِ) داغ که نهند. داغی که بر تن مجرم نهند مقر شدن را. دروش. سمه. عاذور. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دروش شود. - داغ و درفش کردن؛ تعذیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). || آلت کفشگر ...
[ دِ رَ ] (اِ) برق و فروغ و روشنی. (از جهانگیری) (برهان). رشیدی گوید به این معنی درخش است نه درفش. (از آنندراج): درفشی بزد چشمهٔ آفتاب سر شاه گیتی درآمد ز خواب.فردوسی. ز دریا چو خور ...
= درافشان
[ دِ رَ دَ ] (مص) درفشیدن کنانیدن. درخشیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). به درفشیدن داشتن: ابراق السیف، لمع السیف؛ درفشانیدن شمشیر را. (از منتهی الارب ).
درخشنده؛ تابنده.
ویژگی بخش یا اندامی کمابیش استوانهای و ظریف در گیاهان که در رأس باریک شده باشد |||متـ . درفشیشکل subuliform, awl shape [زیستشناسی - علوم گیاهی] ...
واژههای مصوب فرهنگستان
(دُ یا دَ رَ دَ) (مص ل.) درخشیدن.
فرهنگ فارسی معین
[ دِ رَ ] (اِ) درفش. بیز.
[ دِ رَ ] (ص مرکب) (از: بی + درفش MMM درخش) بی تابش. بی نور. بدون درخشش. || بدون بیرق. رجوع به درفش شود.