[ دِ رَ ] (اِ) داغ که نهند. داغی که بر تن
مجرم نهند مقر شدن را. دروش. سمه. عاذور.
(یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دروش
شود.
- داغ و درفش کردن؛ تعذیر. (یادداشت
مرحوم دهخدا).
|| آلت کفشگران و موزه دوزان و غیر اینها.
(لغت فرس اسدی). افزاریست کفش دوزان و
امثال ایشان را. (برهان). دست افزاریست که
کفش دوزان و امثال ایشان بدان کار کنند.
(آنندراج). آلتی است که بدان در چرم سوراخ
کنند و آنرا به هندی ستالی گویند. (غیاث).
آلت سرتیز آهنین که سراجان و کفشگران و
امثال آنان دارند. (شرفنامهٔ منیری). در تداول
شوشتر آنرا دِرَوش گویند. (لغت محلی
شوشتر، خطی). آلت سراجان و کفشگران.
سوزن گونه ای کفاشان را. آلتی است نوک تیز
با دستهٔ چوبین کفشگران و موزه دوزان را که
بدان چرم سوراخ کنند و سپس سوزن برشته
کرده از آن سوراخ در گذرانند. (یادداشت
مرحوم دهخدا). آدِرَم. (برهان). أدرام. أشفْی ََ.
(دهار). بیز. سِراد. سَرید. مِخْرَز. (از
منتهی الارب ). مِخْصَف. (دهار). مِسْرَد.
(ملخص اللغات):
از شعر جبه باید و از گبر پوستین
باد خزان برآمد، ای بوالبصر، درفش.
منجیک (از فرهنگ اسدی).
با درفش ار طپانچه خواهی زد
بازگردد به تو هرآینه بد.عنصری.
مکن روز بر خویشتن بر بنفش
به بازیچه پنجه مزن بر درفش.عنصری.
زبان چون درفش و دهن چون تغار
یکایک پراکنده بر دشت و غار.اسدی.
با درفش پنجه زدن احمقی باشد.
(قابوسنامه).
گر تو به قفا با درفش کوشی
دانی که علی حال بر محالی.ناصرخسرو.
وآن باد چون درفش دی و بهمن
خوش چون بخار عود مطرا شد.ناصرخسرو.
مشت هرگز بر نیاید با درفش
پنبه با آتش کجا یارد چخید.مسعودسعد.
ای کرده دل خصم خلاف تو بنفش
مشت است دل خصم و خلاف تو درفش.
امیرمعزی (از آنندراج).
نباید تپانچه زدن با درفش
بدیدم درِ آن سخن می زنی.انوری.
گفت کآن گربزی و رایت کو
وآن درفش گره گشایت کو.نظامی.
خرد رشتهٔ در یکتای تو
درفش گره بازکن رای تو.نظامی.
من که فرزند محمد رسول اللََّه ام روزی چندین
درفش می زنم تا قوتی بدست آرم و تو
[ عبداللََّه ] با چندین کوکبه میروی.
(تذکرةالاولیاء عطار).
مشو در تاب اگر زلفم ترا کشت
درفش است این چرا بر وی زنی مشت.
اوحدی (ده نامه).
جُزأة؛ دستهٔ درفش و کارد و مانند آن.
(منتهی الارب ).
- امثال:
یک سوزن به خودت بزن و یک جوالدوز
(یک درفش) به دیگران. (امثال و حکم).
مشت با درفش زدن. مشت و
درفش، دو ضد، دو فراهم نشدنی، دو گرد
نیامدنی. (امثال و حکم).