۱. = قوه ۲. (نظامی) [مجاز] نیروهای نظامی.
فرهنگ فارسی عمید
[ قُ ] (ع اِ) قوتها. توانائیها. زورها. (ناظم الاطباء). قُوی ََ: این سطرهای چین که ز پیری بروی ماست هر یک جداجدا خط معزولی قواست.صائب. - قوای حیوانی؛ آنکه از دل منبعث شود و مختص به حیوان ...
لغتنامه دهخدا
[ قَ / قِ ] (ع ص، اِ) زمین خشک و بی گیاه. (از اقرب الموارد). دشت و زمین خالی و بی آب وگیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || زمین خشک میان دو قطعه زمین باران رسیده. (از اقرب الموارد) (نا ...
[ قَ بِ ] (ع اِ) جِ قابلة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به قابلة شود. - قوابل الامر؛ اوائل کار. (منتهی الارب).
[ قُ ثُ ] (معرب، اِ) صاع. (النقود العربیه ص ۴۱). این کلمه از یونانی گرفته شده و بصورتهای مختلف، از قبیل: قواثس، قواثوس، قوابوس، قوایوس، فوانوس، فوایوس، فواتوس و جز اینها تحریف و تصحیف شده ا ...
[ قُ ] (معرب، اِ) رجوع به قواثس شود.
[ قَ حِ ] (ع ص، اِ) جِ قاحط. (ناظم الاطباء). رجوع به قاحط شود.
(قَ وّ) [ ع. ] (ص.) دیوث، قلتبان.
فرهنگ فارسی معین
[ قَ وْ وا ] (ع اِ) بینی و آن لغتی است حمیری. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || (ص) زن جلب. (منتهی الارب). زن جلب و دیوث. (ناظم الاطباء). قرمساق و دیوث. (آنندراج): گفت ای دغای ابله و ...
[ قَ دِ ] (ع اِ) طعن ها و شتم ها و سرزنش ها. (ناظم الاطباء). || (ص، اِ) جِ قادحة، مؤنث قادح. رجوع به قادحة و قادح شود.
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.