۱. مالک. ۲. ملازم؛ معاشر؛ یار و دوست؛ همصحبت.
فرهنگ فارسی عمید
صاحب تاج؛ دارای افسر؛ تاجدار. * صاحبافسر گردون: [قدیمی، مجاز] حضرت عیسی.
[ حِ بُزْ زیا ] (اِخ) رجوع به ابوخشینه شود.
لغتنامه دهخدا
(~ُ. سِّ) [ ع. ] (ص مر.) پرده دار.
فرهنگ فارسی معین
[ حِ بُصْ ؟ ] (اِخ) رجوع به محمدبن علی بن معمر کوفی شود.
(~. اِ) [ ازع. ] (اِ.) کسی که پروانة شرکت، کارخانه، روزنامه یا.. به نام اوست.
(~. بَ) [ ع - فا. ] (اِمر.)فرستندة پیک و قاصد. کسی که وقایع هر جایی را که در آن بوده مینوشت و برای پادشاه میفرستاد.
[ حِ بِ بَ ] (اِخ) (مولانا...) مولانا در فن شعر ماهر بود و در علم ادوار و موسیقی کامل و نادر، و در عملهای خود اشعار خود میانخانه ساخته است تا دلالت بر فضل او کند و از آن جمله عمل چهارگاه است ...
[ حِ دَ ] (مص مرکب) داشتن. دارا بودن. مالک بودن.
۱. آنکه در امری حق تصرف دارد؛ مالک؛ متصرف. ۲. (تصوف) مرشد و پیری که در احوال مرید تصرف کند و حالت تازهای به او دهد یا حالتی را از او سلب کند.
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.