[ فَ عَ ] (ص مرکب) آنکه عهد و پیمان خود فراموش کند. که پابند پیمان نباشد. فراموشکار. بی وفا: چو بیچاره شد پیشش آورد مهد که ای سست مهر فراموش عهد.سعدی.
لغتنامه دهخدا
[ فَ شَ / شِ ] (ص مرکب) آنکه فراموشی پیشهٔ او بود. (آنندراج). فراموشکار. بسیارنسیان. که فراوان فراموش کند.
[ فَ دَ ] (مص) فراموشاندن. رجوع به فراموشاندن شود.
[ فَ نَ / نِ ] (اِخ)اصطلاحی است که در برابر واژهٔ «فراماسونری» یا «فری میسنزهال» در ایران به کار رفته است. رجوع به فراماسونری شود.
[ فَ ] (ص مرکب) فراموشکار. (ناظم الاطباء). رجوع به فراموشکار شود.
[ فَ ] (حامص) ازیادرفتگی. حالت فراموشکار. مقابل یاد و ذکر. نسیان. (یادداشت به خط مؤلف): آخر گفتار تو خاموشی است حاصل کار تو فراموشی است.نظامی. چون فراموشی خلق و یادشان با وی است او میرسد ...
[ فَ دَ ] (مص) فراموش کردن. (آنندراج). رجوع به فراموش کردن شود.
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.