[ دُ دی دَ ] (مص) بردن. سرقت. به نهانی مال دیگری را برای خود گرفتن. برداشتن مال دیگری برای خود درنهان. (یادداشت مرحوم دهخدا). سرقت کردن و بردن مال کسی را به مکر و فریب و در پنهانی و یا گرفت ...
لغتنامه دهخدا
[ دَ دُ دی دَ ] (مص مرکب) دزدیدن. - تن یا سر دردزدیدن؛ دور کردن آن. عقب بردن آن : تن خویش از سر کهان دردزد جان خویش از می مهان پرور.سنایی. ز خاک پای مردان کن چون تخت حاسبان تاجت وگر تاج ...
[ نَ / نِ دُ دی دَ ] (مص مرکب) روگردانیدن. (چراغ هدایت) (ارمغان آصفی). || به یکسو کشیدن شانه تا چیزی بدان اصابت نکند.
[ نَ فَ دُ دی دَ ] (مص مرکب) نفس را در سینه حبس کردن.
[ پَ دُ دی دَ ] (مص مرکب) خویشتن را بازداشتن از چیزی بنهجی که کسی بر آن مطلع نشود. (غیاث) (آنندراج): بغیر از تکیه ام کز سیم و زر دزدیده پهلو را غنی، از پهلوی من هر تهیدستی توانگر شد. غنی.
[ کَ مَ دُ دی دَ ] (مص مرکب) از عالم سر دزدیدن. (آنندراج). کنایه از خود را کنار کشیدن. سر دزدیدن. (فرهنگ فارسی معین). شانه از زیربار خالی کردن : صبح بر خورشید می لرزد ز آه سرد ما کوه می ...
[ گِ رْ یَ / یِ دُ دی دَ ] (مص مرکب) گریه در خود داشتن. پر از گریه بودن : بود گریه دزدیدن چشم بیدل چو زخمی که او آب دزدیده باشد. بیدل (از آنندراج).
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.