[ خوَ / خُ ] (نف) سزاوار. لایق. شایسته. (ناظم الاطباء). درخور. (انجمن آرای ناصری): خورای تو نبود چنین کار بد بود کار بد از در هیربد. ابوشکور بلخی (از انجمن آرای ناصری). خورا هرچه بینی تو از ...
لغتنامه دهخدا
[ خوَ / خُ ] (اِ مرکب) آب ناپاک و پلید. || آبشار. شَلاّله. || سدی که در جلو جوی آب بندند. || میل به آشامیدن آب. (ناظم الاطباء).
[ خوَ / خُ ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش صفی آباد شهرستان سبزوار، واقع در ۱۵هزارگزی شمال صفی آباد سر راه شوسهٔ عمومی صفی آباد به بام. این دهکده کوهستانی و معتدل است. آب آن از قنات و ...
[ خوَ / خُ ] (اِخ) دهی است از دهستان اربعهٔ پایین بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد، واقع در ۴۵هزارگزی جنوب باختری فیروزآباد کنار راه عمومی اهرم به فراشبند. این دهکده کوهستانی و گرمسیر با ۱۴۳ ت ...
[ خوَ / خُ ] (اِخ) دهی است از دهستان قره قویون بخش حومهٔ شهرستان ماکو، واقع در ۱۶هزاروپانصدگزی جنوب خاوری ماکو و هفت هزارگزی باختر شوسهٔ خوی به ماکو. این دهکده کوهستانی و با آب و هوای معت ...
(خُ بِ) (اِمر.)۱- سوراخی که در بندی که بر جوی بستهاند ایجاد شود و آب اندک اندک از آن خارج شود.۲- جوی کوچکی که برای زراعت از نهر جدا کنند.
فرهنگ فارسی معین
[ خوَ خوَ / خُ خُ ] (ق مرکب) در حال خوردن. در حال اکل یا شرب. در حال خوردن یا نوشیدن : نان بخوردند و باز دست بشراب بردند و خوران خوران می آمدند تا خیمهٔ مسعود. (تاریخ بیهقی). برنشسته خورا ...
[ خَ ] (ع اِ) جِ خَوران. (منتهی الارب). رجوع به خوران شود.
[ خوَ / خُ دَ ] (مص) خورانیدن. خوردن و آشامیدن فرمودن و کنانیدن. (ناظم الاطباء). اِطعام. (یادداشت بخط مؤلف). به خوردن داشتن. || چیزی بکسی رسانیدن. کسی را متمتع کردن. بکسی رساندن، چون: فل ...
(خُ دَ)(مص م.)به خوردن واداشتن.
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.