آشفته؛ پریشانحال.
فرهنگ فارسی عمید
[ دَ / دِ تَ ] (مص مرکب) شوراندن. به حال طغیان کشاندن : او [ ملک بخارا ] به امیر خراسان اسدبن عبداللََّه نامه نوشت که به بخارا مردی پدید آمده است و ولایت بر ما شوریده میدارد قومی را بخلاف ...
لغتنامه دهخدا
شوریدهمغز؛ آشفته؛ دیوانه.
بیقرار؛ بیآرام؛ آشفته و پریشان.
شوریدهدماغ؛ سودایی؛ مالیخولیایی؛ دیوانه.
آشفتهکار؛ ویژگی کسی که کارهایش درهموبرهم و نامنظم باشد.
[ دَ / دِ اَحْ ] (ص مرکب) آشفته. پریشان احوال. عاشق پیشه : ندارد با تو بازاری مگر شوریده احوالی که مهرش در میان جان و مهرش بر دهان باشد. سعدی.
[ دَ / دِ بَ ] (ص مرکب) مدبر و بدبخت. (آنندراج). بدبخت و بدطالع. (ناظم الاطباء). بخت برگشته : فغان کرد کای ترک شوریده بخت که ننگی تو بر کشور و تاج و تخت. فردوسی. در گنج آن ترک شوریده بخت ...
[ دَ / دِ زُ ] (ص مرکب) ژولیده موی. (ناظم الاطباء): گر نداری باورم بشنو که خلقان کرده اند نام او شوریده زلف و نام من شوریده حال. امیر معزی. دستار درربوده سران را به باد زلف شوریده زلف و م ...
[ دَ / دِ سُ خَ ] (اِ مرکب) سخن یا سخنان که به هم مربوط نیست. (یادداشت مؤلف). || (ص مرکب) که کلام نامربوط دارد. پریشان گوی: الخطل؛ تباه و شوریده سخن شدن. (تاج المصادر بیهقی).
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.