[ شُ لَ / لِ ] (از ع، اِ) شعلة. زبانهٔ آتش و وراغ. (ناظم الاطباء). زبانه. زبانهٔ آتش. الاو. الو. آتش افروخته. لهیب. آفرازه. پارهٔ آتشی که می درخشد. پارهٔ آتش که می بجهد. قبس. مقباس. (یادداش ...
لغتنامه دهخدا
[ شُ لَ / لِ اَ تَ ] (مص مرکب) روشن و تابان کردن. نورانی ساختن. روشنایی بخشیدن : لعل در جام تا خط ازرق شعله در چرخ اخضر اندازد.خاقانی.
شعله اُکسیسوخت گازی حاوی اکسیژن مازاد که محیطی اکسیدکننده را در اطراف و خارج مخروط شعله به وجود میآورد [مهندسی جوشکاری و آزمایشهای غیرمخرب] ...
واژههای مصوب فرهنگستان
فروزاندن، زبانه کشیدن
فرهنگ واژههای سره
(~. وَ) [ ع - فا. ] (ص مر.) چیزی که آتش در آن گرفته باشد، مشتعل.
فرهنگ فارسی معین
۱. ویژگی آتش زبانهدار. ۲. ویژگی چیزی که آتش در آن در گرفته باشد؛ شعلهخیز؛ شعلهدار؛ شعلهزن؛ شعلهناک.
فرهنگ فارسی عمید
فروزاندن، افروختن
[ شُ لَ / لِ دَ / دِ ] (اِخ) کنایه از ابلیس و شیطان است (از غیاث اللغات)، بدان مناسبت که ابلیس از آتش آفریده شده است : برهان آدمیت ما قدسیان بس اند کو شعله زاده تا بنماید سجود ما. صائب ...
[ شُ لَ / لِ ] (ص مرکب) دارای شعله. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). سوزناک. سوزان : بهوش باش دلا آه شعله ناک مکش کنون که ناوک او سینه را گلستان کرد. حکیم کاشانی (از آنندراج).
[ شُ لَ / لِ ] (ص مرکب) آنکه آتش برافروزد. آتش افروز. شعله گر: شعله کاران را به خاکستر قناعت کردن است هر کجا عشق است دهقان سوختن هم حاصل است. بیدل (از آنندراج). و رجوع به شعله گر شود.
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.