یکروی
معنی
[ یَ / یِ ] (ص مرکب) یک رو.
دارای یک روی. (ناظم الاطباء). مقابل
دوروی. یک رویه :
باغی است بدین زینت آراسته از گل
یک سو گل دوروی و دگر سو گل یک روی.
فرخی.
|| مخلص. (مهذب الاسماء). بی آمیزش.
خالص. ساده. صادق. (ناظم الاطباء). متوافق.
متفق. (یادداشت مؤلف):
چون نیست حال ایشان یک روی و یک نهاد
گاهی به سوی مغرب و گاهی به خاورند.
کسایی.
چون دو برگ سبز کز یک دانه سر بیرون کنند
یکدل و یک روی در نشو و نما بودیم ما.
صائب.
- به یک روی؛ از جهتی. از سویی :
سیاوش به یک روی از آن شاد گشت
به یک روی پر درد و فریاد گشت.فردوسی.
گل دوروی به یک روی با تو دعوی کرد
دگر رخش ز خجالت به زعفران ماند.
سعدی.
|| یکدست. یکنواخت. || که پشت و
روی آن یکی باشد. که پشت و رو نداشته
باشد. || (ق مرکب) همه. همگی. تماماً.
به کلی :
به رامش نهادند یک روی روی
هم آن یک سواره هم آن نامجوی.
فردوسی.