معنی

[ شَ دَ / دِ ] (نف) گوش کننده. شنونده. (برهان قاطع) (آنندراج). سامع. مستمع : تهمتن بدو گفت من بنده ام سخن هرچه گوئی نیوشنده ام.فردوسی. بگو تا چه داری بیار از خرد که گوش نیوشنده زآن برخورد.فردوسی. بپرهیز و با جان ستیزه مکن نیوشنده باش از برادر سخن.فردوسی. تو آنی که هرچ از تو گویم بمردی نیوشنده از من کند جمله باور.فرخی. تا آفتاب و نجم بوند از برای من خوانندهٔ حدیث و نیوشندهٔ کلام.سوزنی. نیوشنده ای خواهم از روزگار که گویم بدو راز آموزگار.نظامی. سخن را نیوشنده باید نخست گهر بی خریدار ناید درست.نظامی. ولیکن نیوشنده را در جواب سخن واجب آمد به فکر صواب.نظامی.