معنی

(اِ مرکب) (از: ناو +دان، پسوند ظرف) گنابادی: نودون ، کردی: نوین، نوینا(راه آب سنگی)، ناو (ناودان، راه آب)، و نیز کردی: نودان (مجرای آب)، جائی که در آن ناو (ممرّ سفالین آب)، گذارند، مجازاً ممرّ آب (اطلاق محل به حال)، ممرّ خروج آب پشت بام که از سفال یا آهن سفید سازند. (حاشیهٔ برهان قاطع چ معین). آب رو که از سفال ساخته شود ناو است و جای کار گذاشتن آن ناودان و مجازاً ممرّ آب هم ناودان گفته میشود. راه بیرون ریختن آب پشت بام که در سابق هم از چوب میان خالی بشکل ناو (کشتی) بود، در اصل به معنی جای کار گذاشتن راه آب مذکور بوده. (فرهنگ نظام). میزاب. (بهار عجم) (صراح) (دهار) (منتهی الارب). مثغب. (دهار) (صراح). راه بدررو آب بام. (آنندراج) (غیاث اللغات). میزاب و ناوی که بدان آب باران از بام خانه روان میگردد. (ناظم الاطباء). آب خیز. (برهان قاطع). بیب. شلکک. سلک. سول. ناو: مرغ سپید شند شد امروز ناودان گر زابرت (؟) مرغ شد آن مرغ سرخ شند. عماره (از لغت فرس ص ۹۱). چو باران بدی ناودانی نبود به شهر اندرون پاسبانی نبود.فردوسی. بفرمود تا ناودان ها ز بام بکندند و شد از بدان شادکام.فردوسی. که او گربه از خانه بیرون کند یکایک همه ناودان برکند.فردوسی. عمر تو چو آب است در نشیبی وین آب ترا مرگ ناودان است.ناصرخسرو. هرکه از شهوات طعام بگریزد و اندر شهوت ریا افتد چنان باشد که از باران حذر کند به ناودان افتد. (کیمیای سعادت). هر آن پناه که گیرد امید جز تو همی ز پیش باران در زیر ناودان آید.مختاری. بجای باران از ابر طبع درافشان دُرِ خوشاب چکاند ز ناودان سخن.سوزنی. سیل خون از جگر آرید سوی بام دماغ ناودان مژه را راه گذر بگشائید.خاقانی. ناودان مژه ز بام دماغ قطره ریز است و آرزو خضر است.خاقانی. همت کفیل تست کفاف از کسان مجوی دریا سبیل تست نم از ناودان مخواه. خاقانی. ای تشنهٔ ابر رحمت تو چون من لب ناودان کعبه.خاقانی. کنون در خطرگاه جان آمدیم ز باران سوی ناودان آمدیم.نظامی. نقل است که یک روز جماعتی آمدند که یا شیخ! باران نمی آید. شیخ سر فرودبرد، گفت: هین ناودانها راست کنید که باران آمد. (تذکرة الاولیاء عطار). باران فتنه بر در و دیوار کس نبود بر بام من ز گریهٔ خون ناودان برفت.سعدی. ناودان چشم رنجوران عشق گر فروریزند خون آید به جوی.سعدی. - امثال: از باران به ناودان گریختن، نظیر: از چاه به چاله افتادن، یا از مار به اژدها پناه بردن. بردار ببر زیر ناودان ؛ به قصد تخفیف و توهین یا بر سبیل شوخی و مزاح به کسی که مشغول خوردن غذائی است گویند، چه، سگ استخوان را به دندان گرفته می برد زیر ناودان میخورد. || آبریز و نهر و جوی و آبگذر و مجرای آب. (ناظم الاطباء). ناو. رجوع به ناو شود. || مجرائی که بدان گندم از دول به گلوی آسیا میریزند. (از ناظم الاطباء). ناو. رجوع به ناو شود. || چوب دراز میان خالی که آب از آن به چرخ آسیا ریخته و آن را به گردش می آورد. (ناظم الاطباء). رجوع به ناو شود. || تیرها که در زندگی بدوی سوراخ کنند و در آن حبوب و آرد و امثال آن ریزند و ذخیره نهند. (یادداشت مؤلف): بعد از این تان برگ و رزق جاودان از هوای خود بود نز ناودان. مولوی.

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.