معنی

[ زَ / زِ ] (اِ) به ترکی چکمه گویند. (از برهان). چکمه و معرب آن موزج است. (از المعرب جوالیقی ص ۳۱۱). خف. موزج. (دهار) (منتهی الارب). مندل. مندلی. نخاف. قسوب. (منتهی الارب). یک نوع پاافزار که تا ساق پا و زیر زانو را می پوشاند و چکمه نیز گویند. (ناظم الاطباء). پای افزار چرمین بلند ساق. پاافزار. مخف. مسخی. نوعی کفش پوزدار. پاچیله. (یادداشت مؤلف). نوعی پای افزار ساقه دار و ساقه ها عادتاً تا زانو رسد اما از شواهد برمی آید که بر کفش ساقه کوتاه نیز اطلاق شده است، آنکه نیم موزه یا نیم چکمه گویندش : یک سو کنمش چادر یک سو نهمش موزه این مرده اگر خیزد ورنه من و چلغوزه. رودکی. و [ صقلابیان ] همه پیراهن و موزه تا به کعب پوشند. (حدود العالم). ابا خواسته بود دو گوشوار دو موزه بدو در ز گوهر نگار.فردوسی. یکی خنجر از موزه بیرون کشید سراپای او چادر خون کشید.فردوسی. همیشه به یک ساق موزه درون یکی خنجری داشتی آبگون.فردوسی. یکی خوب دستار بودش حریر به موزه درون پر ز مشک و عبیر.فردوسی. حلقوم جوالقی چو ساق موزه ست وان معدهٔ کافرش چو خم غوزه ست. عسجدی (از لغت فرس اسدی). چشم چون جامهٔ غوک آب گرفته همه سال لفج چون موزهٔ خواجه حسن عیسی کژ. منجیک. بوبکر حصیری را و پسرش را خلیفه با جبه و موزه به خانهٔ خواجه آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۱۶۰). جامه و موزه و کلاه خواست (امیرک) و بپوشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۲۲۶). بوالقاسم دست به ساق موزه فروکرد و نامه برآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۳۶۹). وی نخست ببرید و اندازه نگرفت پس بدوخت تا موزه و قبا تنگ و بی اندام آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۲۶۱). حسنک پیدا آمد بی بند جبه ای داشت حبری رنگ با سیاه می زد و موزهٔ میکاییلی نو در پای. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۱۸۰). پس از آن به مدتی دراز مقرر گشت که حال خصمان چنان بود که طغرل چندین روز موزه و زره از خود دور نکرده بود و چون بخفتی سپر بالین کردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۶۱۹). رکابدار را فرموده است پوشیده تا آن را در اسب نمد یا میان آستر موزه چنان که صواب بیند پنهان کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۴۰۵). ابراهیم بن المهدی را بیافتند با چادر و موزه و همچنان پیش مأمون آوردندش بر سان زنان. (مجمل التواریخ و القصص). ده جای به زر عمامهٔ مطرب صد جای دریده موزهٔ مؤذن.ناصرخسرو. از این سپس تو ببینی دوان دوان در دشت به کفش و موزه برافکنده صدهزار سیان. عمعق بخارایی. بهانه جستم در شعر موزه قافیه کرد بدین بهانه فرست آن بهای موزهٔ من. سوزنی. چو جفت موزهٔ او آمدی ز یال سهیل اگر نبودی در خوک آیت تحریم.سوزنی. گفت در کیش اهل دریوزه بیست پا را بس است یک موزه.سعدی. بنگر که هیچ موضع از موزهٔ تو تر شده است یا نی. (انیس الطالبین ص ۱۳۲). موزه ز آهن کرده اند اندر تقاضای ظفر تا به معنی بر عدو جوشن چو چادر کرده اند. احمدبن حامد کرمانی. سپرد راه دویی موزه زان به پا افتاد کلاه زد دم وحدت از آن بود بر سر. نظام قاری. قلمی فوطه و کرباس و ندافی و قدک یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار. نظام قاری. قرنوص؛ نوک موزه. صرم و صرمان؛ موزهٔ نعل زده. هدم؛ موزهٔ کهنه. هبرزی؛ موزهٔ نیکو. منقار؛ نوک موزه. جرموق؛ نوعی از کفش که بالای موزه پوشند و به فارسی خرکش گویند. مهمز؛ میخ آهنین که بر پاشنهٔ موزهٔ رائض باشد که بر تهیگاه اسب توسن زند. صلال و صلالة؛ ساق موزه. تدبیس؛ موزهٔ خود را زدن بر چیزی تا آواز برآید از آن. مفقع؛ موزهٔ نوکدار. مُلَکَّم. موزهٔ درپی کرده. موق؛ موزهٔ درشت که بر موزهٔ دیگر پوشند. فرطوم؛ بینی موزه. نقل؛ موزه و نعل کهنه درپی کرده. انقال؛ موزه نیکو کردن. (تاج المصادر بیهقی). تنقیل؛ موزه و جز آن نیکو بکردن. (تاج المصادر بیهقی). خف ملدس؛ موزهٔ پاره زده. (منتهی الارب). - بی موزه؛ بی کفش. بی چکمه. بدون پوشیدن چکمه و کفش به پا: چه بودت گرنه دیوت راه گم کرد که بی موزه درون رفتی به گلزار. ناصرخسرو. - پای در موزه کردن؛ چکمه پوشیدن. پای در کفش یا چکمه قرار دادن. (از یادداشت مؤلف): پای در موزه کردی برهنه در چنین سرما و شدت و گفتی بر چنین چیزها خوی کرد باید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۱۲۰). - خار در موزهٔ کسی افتادن؛ کنایه است از وحشت و اضطراب بدو دست دادن. (یادداشت مؤلف). نظیر کیک در تنبان کسی افتادن : و خبر به برادرش والی کرمان برسید. خار در موزه اش افتاد و سخت بترسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۲۴۲). - دست موزه؛ تحفه و ارمغان و ره آورد. (یادداشت مؤلف). - || وسیله و آلت و ابزار. (یادداشت مؤلف). رجوع به مادهٔ دست موزه شود. - سرموزه؛ کفشی که در ماوراءالنهر روی موزه به پا میکردند همچون گالوشهای امروزی که در برخی از شهرستانهای ایران از روی پوتین در برف و بوران می پوشند. (از یادداشت مؤلف). موق. و رجوع به مادهٔ سر موزه در جای خود شود. - سنگ در موزهٔ کسی فتادن (یا افتادن)؛ کنایه است از ناراحت و پریشان و مضطرب گشتن او. کیک در شلوار کسی افتادن. (از یادداشت مؤلف): چرخ را با شرفش سنگ فتد در موزه کوه را با سخطش کیک فتد در شلوار. انوری. - سیه موزگان؛ موزه سیاهان. موزهٔ سیاه رنگ به پا کردگان : بسی خواهرانند بر راه رز سیه موزگان و سمن چادران.منوچهری. - موزهٔ بلغار؛ ظاهراً مراد چکمه ای است که از بلغار آرند: صد کفش و گیوه در طلبش بیش می درم چون آرزوی موزهٔ بلغار می کنم.نظام قاری. - موزه پوشیدن؛ تخفف. (منتهی الارب). چکمه به پا کردن. چکمه پوشیدن : خوارزمشاه موزه و کلاه پوشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۳۵۵). - موزهٔ چینی؛ کفش و چکمه ای که در چین ساخته و دوخته باشندش. (از یادداشت مؤلف). موزهٔ منسوب به چین یا در چین دوخته یا به تقلید موزهٔ ساخت چین درست شده : از خر و بالیک آنجای رسیدم که همی موزهٔ چینی می خواهم و اسب تازی. علی قرط. - موزه در پای آوردن؛ کنایه از مضطرب و سراسیمه شدن. (آنندراج) (از مجموعهٔ مترادفات ص ۳۳۷). بی تأمل و اندیشه به کاری پرداختن : اگر سرمایهٔ شاهی وقار است شه آن باشد که چون کوه استوار است به هر کاری نیارد موزه در پای به هر بادی نجنبد چون خس از جای. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). - موزه در گل ماندن؛ کنایه است از درمانده شدن و پای بند گشتن و دشواری و سختی کشیدن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کنایه از مقید و گرفتار شدن است. (از مجموعهٔ مترادفات ص ۳۴۱). - موزهٔ شتر؛ خف. سپل شتر. سبل. (مجمل اللغة). - موزه کشیدن؛ بیرون آوردن موزه از پای. درآوردن موزه. - موزه و گل؛ کنایه از ماندگی و پای بندی است. (از آنندراج). کنایه از دشواری و صعوبت کاری است. مقابل موی و خمیر یا موی و ماست که کنایه از سهولت و آسانی عمل است و سهل الحصولی آن : تا دی مثل او مثل موزه و گل بود اکنون مثل او مثل موی و خمیر است. انوری. - نیم موزه؛ نیم چکمه. نوعی موزه با ساقهٔ کوتاه : کاندرین مهرگان فرخ پی زو مرا نیم موزه نیم قباست. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص ۲۶). - امثال: پیش از آب موزه کشیدن ؛ بیرون آوردن کفش پیش از رسیدن به رودخانه. (از امثال و حکم دهخدا). بیش از حد تعجیل و شتاب داشتن. || مقصود زیره ای (تخت کفشی است) که به توسط ریسمان یا تسمه ای که از میان انگشت ابهام و سبابهٔ پا گذرانیده می شده و پاشنه را دور می زده است روی پا بسته می شده و محتمل است که همین نوع موزه در بسیاری از موارد کفش یا نعلین خوانده شده باشد. یونانیان و رومانیان بعضی از اوقات چنین کفشی می پوشیده اند. (از قاموس کتاب مقدس).

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.