منقلع
معنی
[ مُ قَ لِ ] (ع ص) برکنده شونده.
(غیاث) (آنندراج). از بن برکنده شده. (ناظم
الاطباء). برکنده. رجوع به انقلاع شود.
- منقلع شدن؛ برکنده شدن. از بن برکنده
شدن : عروق منازعات و مخالفات از وی
منتزع و منقلع شود. (مصباح الهدایه چ همایی
ص ۲۵۷).
- منقلع گردیدن (گشتن)؛ منقلع شدن. از
ریشه برانداخته شدن : بسیار خاندان قدیم
را واسطهٔ او شد که منقلع گشت. (جهانگشای
جوینی). و هرگاه... عروق تشبثات و تعلقات
او به دل منتزع و منقلع گردد... مستحق
حظوظ و مستوجب رفق و مدارات شود.
(مصباح الهدایه چ همایی ص ۲۵۷). چه نفس
را مادام تا به کمال تزکیه نرسیده باشد و اصول
صفات وی منقلع نگشته در اظهار کلام حسن
حظی... تمام بود. (مصباح الهدایه ایضاً
ص ۱۶۷).