منزوی
معنی
[ مُ زَ ] (ع ص) به یک سو شونده از
خلق و گوشه نشین. (غیاث) (آنندراج).
دورشونده و در زاویهٔ خانه قرارگرفته و
گوشه نشین و گوشه گیر و یک سوشده از
مردمان و منفرد و مجرد و تارک دنیا. (ناظم
الاطباء). آنکه از مردم کناره گیرد و گوشه ای
نشیند. عزلت نشین. معتزل :
گر در کمین حادثه شیری است منزوی است
ور در فرات فتنه نهنگی است ملحد است.
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین
ص ۳۰).
منزوی باشم همیشه تا نباید رفتنم
نزد ممدوح لئیم و پیش مخدوم حقیر.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج ۱
ص ۱۷۲).
از خلق بر کناره چو اوتاد منزوی است
زآن جای او بهشت و ثوابش معجل است.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین
بحرالعلومی ص ۳۱۵).
روح پاکم چند باشد منزوی در کنج خاک
حور عینم تا کی آخر بار اهریمن کشم.
سعدی.
- منزوی شدن؛ انزوا جستن. عزلت گزیدن.
گوشه نشینی اختیار کردن. گوشه گیری
کردن : در بیت الاحزان مسکن منزوی شد
و همهٔ عمر خایف و خافی در سوراخ خزید.
(مرزبان نامه چ قزوینی ص ۱۴۳).
- || دوری کردن. اجتناب کردن. احتراز
کردن :
نیست مردم جز که اهل دین حق ایزدی
تو ز اهل دین به نادانی شده ستی منزوی.
ناصرخسرو.
- منزوی گشتن؛ منزوی شدن : پدر
منزوی گشت و ملک بدو باز گذاشت. (ترجمهٔ
تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۳۳۷).
تو چنین منزوی و گوشه نشین گشته چنان
کآفتاب فلکت سایه نبیند به مثل.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین
بحرالعلومی ص ۳۷۴).
رجوع به ترکیب قبل، معنی اول شود.
- منزوی ماندن؛ گوشه گرفتن. عزلت
گزیدن :
ز نحسش منزوی مانده دو صد دانا به یک منزل
ز سعدش مقتدی گشته هزار ابله به یک برزن.
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۲۶۷).
|| پوشیده. مستور. مخفی. پنهان. نهان :
بغض و عداوت همیشه در ضمایر ما و شما
منزوی باشد. (مرزبان نامه چ قزوینی
ص ۱۴۹).
سر خدا که در تتق غیب منزوی است
مستانه اش نقاب ز رخسار
برکشیم.حافظ.
|| پوست درکشیده شده. (آنندراج). پوست
درکشیده شده و ترنجیده. (ناظم الاطباء) (از
اقرب الموارد). رجوع به انزوا شود.