لشکرآرا
معنی
[ لَ کَ ] (نف مرکب)
لشکرآرای. آرایندهٔ لشکر. منظم کنندهٔ لشکر.
آنکه تعبیهٔ سپاه کند. سردار لشکر. فرمانده
سپاه :
همه نیزه داران شمشیرزن
همه لشکرآرای و لشکرشکن.دقیقی.
به قلب اندرون ساخته جای خویش
شده هر یکی لشکرآرای خویش.فردوسی.
ابر میسره لشکرآرای هند
زره دار و در چنگ رومی پرند.فردوسی.
نگه کرد در قلبگه جای خویش
سپهبُد بد و لشکرآرای خویش.فردوسی.
چنین گفت با لشکرآرای خویش
که دیوار ما آهنین است پیش.فردوسی.
بیاراست بر میمنه جای خویش
سپهبد بد و لشکرآرای خویش.فردوسی.
سوی فور هندی سپهدار هند
بلنداختر و لشکرآرای هند.فردوسی.
ترا با دلیران من پای نیست
به هند اندرون لشکرآرای نیست.فردوسی.
ترا نیز با رزم او پای نیست
ز ترکان چنین لشکرآرای نیست. فردوسی.
بدو گفت نوذر که این رای نیست
سپه را چو تو لشکرآرای نیست.فردوسی.
بدو گفت رو لشکرآرای باش
بر آن کوههٔ ریگ بر پای باش.فردوسی.
به دست چپ خویش بر جای کرد
دل افروز را لشکرآرای کرد.فردوسی.
به دست منوچهرشان جای کرد
سر تخمه را لشکرآرای کرد.فردوسی.
ز منشور خود بر زمین جای نیست
چو گرد او یکی لشکرآرای نیست.فردوسی.
که با او به جنگ اندرون پای نیست
چنو در جهان لشکرآرای نیست.فردوسی.
میریوسف پس ناصردین
لشکرآرای شه شیرشکار.فرخی.
میریوسف عضدالدوله یاری ده دین
لشکرآرای شه شرق و خداوند رقاب.
فرخی.
لشکرآرای چنین یافته ای
تو بیاسای و ز شادی ماسای.فرخی.
لشکرآرای شه شرق ولینعمت من
عضد دولت یوسف پسر ناصر دین.فرخی.
جز او نیست در لشکرش تیغ زن
زهی لشکرآرای لشکرشکن.نظامی.
ز دیگر طرف لشکرآرای روم
برآراست لشکر چو نخلی ز موم.نظامی.