کیص
معنی
[ کَ ] (ع مص) بددل و سخت گردیدن
از چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج): کاص
الرجل کیصاً و کَیَصاناً و کیوصاً؛ بددل و
سست گردید از چیزی. (از اقرب الموارد) (از
ناظم الاطباء). || تنها خوردن. (تاج
المصادر بیهقی). تنها خوردن طعام را. (منتهی
الارب) (آنندراج): کاص طعامه؛ طعام خود را
تنها خورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
|| بسیار خوردن. (از منتهی الارب)
(آنندراج) (ناظم الاطباء): کاص من الطعام و
الشراب؛ از طعام و شراب بسیار خورد. (از
اقرب الموارد). کصنا عنده ما شئنا؛ خوردیم
در نزد وی هرچه خواستیم. (ناظم الاطباء) (از
منتهی الارب). || به شتاب رفتن. (از اقرب
الموارد): فلان مر یکیص؛ یعنی فلان
شتابی کنان
گذشت. (منتهی الارب).