کمندافکن

معنی

[ کَ مَ اَ کَ ] (نف مرکب) کمندافکننده. کمندانداز. آنکه کمند می اندازد. (ناظم الاطباء): بیامد دمان پیش گردآفرید چو دخت کمندافکن او را بدید...فردوسی. به رستم چنین گفت کای نامدار کمندافکن و گرد و جنگی سوار.فردوسی. به کردار دریا زمین بردمید کمندافکن و گور شد ناپدید.فردوسی. پری کی بود رودساز و غزل خوان کمندافکن و اسب تاز و کمان ور.فرخی. ناوک اندازی و زوبین فکن و سخت کمان پهنه بازی و کمندافکنی و چوگان باز.فرخی. رعد تبیره زن است برق کمندافکن است وقت طرب کردن است می خور کت نوش باد. منوچهری. چو دست کمندافکنان روز کار همه شاخها پر ز پیچنده مار.اسدی. شهی که همچو سکندر سپهبدان دارد سنان گذار و کمندافکن و خدنگ انداز. سوزنی. قصد کمین کرده کمندافکنی سیم زره ساخته رویین تنی.نظامی. کمندافکنانی که چون تند شیر درآرند سرهای پیلان به زیر.نظامی. و رجوع به کمند افکندن و کمندانداز شود.