قافلهسالار
معنی
[ فِ لَ / لِ ] (ص مرکب، اِ
مرکب) کاروانسالار. بارسالار. سردار
قافله :
هرچه خلاف آمد عادت بود
قافله سالار سعادت بود.نظامی.
ای قافله سالار چنین گرم چه رانی
آهسته که در کوه و کمر بازپسانند.سعدی.
پیشوای دو جهان قافله سالار وجود
کوست مقصود ز یاسین و مراد از طه.
هندوشاه نخجوانی.
غنچه را چون دل تأثیر جرس میسازد
که چمن قافله سالار کند بوی ترا.
تأثیر (از آنندراج).