شکیبنده
معنی
[ شِ / شَ بَ دَ / دِ ] (نف)
صبرکننده و تحمل نماینده. (ناظم الاطباء)
(آنندراج) (از برهان). قانع. صابر. صبور.
شکیبا. بردبار. متحمل. (یادداشت مؤلف):
ز چرخ آن نیابی شکیبنده باش
به امید خود را فریبنده باش.نظامی.
چو از مرگ بسیار یاد آوری
شکیبنده باشی در آن داوری.نظامی.
زن پاکدامن تر از بوی مشک
شکیبنده با من به یک نان خشک.نظامی.
- شکیبنده شدن؛ قانع شدن. صبر
کردن :
چون شکیبنده شد در آن باره
دل ز مردم برید یکباره.نظامی.
تو در کنج کاشانه پنهان شوی
شکیبنده چون شخص بیجان
شوی.نظامی.