معنی

[ سَ ] (ص مرکب) خوفناک. ترسناک. ترس آور: یکی سهمگین کار دارم بزرگ کز آن خیره گردد دو چشم سترک. فردوسی. ز زابلستان رستم آید بجنگ زیانی بود سهمگین زین درنگ.فردوسی. تیر بر پیل آزماید تیغ بر شیر ژیان اینت مردانه سواری اینت مردی سهمگین. فرخی. همه جا یکی سهمگین چاه بود که ژرفیش صد شاه رش راه بود.اسدی. ره درازت پیش است و سهمگین که در او طعام و آب نشاید مگر ز علم و عمل. ناصرخسرو. نبودی در این سهمگین مرغزار مگر عمرو و عنتر شکار علی.ناصرخسرو. گر جویی از ولایت انصاف دوست جوی ور گیری از محبت و اخلاص یار گیر یاران ز مار گرزه بسی سهمگین ترند فرمان من بکن بدل یار مارگیر. ؟ (از مقامات حمیدی). سهمگین آبی که مرغابی در او ایمن نبودی کمترین موج آسیاسنگ از کنارش درربودی. سعدی. ترا سهمگین مرد پنداشتند به گرمابه در زشت بنگاشتند.سعدی.

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.