زینهار خواستن
معنی
[ خوا / خا تَ ] (مص
مرکب) امان طلبیدن. ملتجی شدن. پناه بردن.
التجاء. پناهنده شدن. امان و پناه خواستن.
(یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
کشیدندشان خسته و بسته خوار
به جان خواستند آن زمان زینهار.فردوسی.
ز شاه کیان خواستند زینهار
فروریختند آلت کارزار.فردوسی.
هر آنکس که خواهد ز ما زینهار
مدارید از او کینهٔ کارزار.فردوسی.
ای جهان آرای شاهی کز تو خواهد روز رزم
پیل آشفته امان و شیر شرزه زینهار.فرخی.
موی بر اندام بدخواهت زبان گردد همی
از پی آن تا ز شمشیر تو خواهد زینهار.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص ۶۰).
بسیار زینهار خواستند تا دستگیر کردند و
زینهار دادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۱۱۴).
ما را آواز داد و زینهار خواست و گفتند
شهرآکیم است. ما مثال دادیم تا وی را بر اسب
گرفتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص ۴۶۷). و نامه
فرستادند سوی اپرویز، به شرح حال و زینهار
خواستند. اپرویز ایشان را زینهار داد.
(فارسنامهٔ ابن البلخی ص ۱۰۳).
ای به گه انتقام همچو حسودت مدام
خواسته از چشم تو چرخ فلک زینهار.خاقانی.
اگر خود شود غرقه در زهر مار
نخواهد نهنگ از وزغ زینهار.نظامی.
رجوع به زنهار و زینهار و ترکیبهای این دو
شود.