درهم، درم
فرهنگ واژههای سره
[ دَ رَ ] (ع اِ) استخوان ابرو، آنگاه که برآمده نباشد. || سرخی بر دو لب پس از مسواک کردن. (از ذیل اقرب الموارد از تاج).
لغتنامه دهخدا
[ دُ ] (ع ص) جِ أدرم. (منتهی الارب ). رجوع به ادرم شود. || جِ دَرماء. (منتهی الارب ). رجوع به درماء شود.
[ دِ رَ ] (اِ) زری که معروف بوده و درهم معرب آنست. (آنندراج). شصت پشیز. ده یک دینار. (یادداشت مرحوم دهخدا). || نوعی از نقرهٔ مسکوک و نقود و نوع پول. (ناظم الاطباء). مسکوک سیمین. سکه از سی ...
غلام یا کنیز که او را با پول خریده باشند؛ بنده؛ کنیز: می آرد شرف مردی پدید / و آزاده نژاد از درم خرید (رودکی: ۴۹۹).
فرهنگ فارسی عمید
[ دِ رَمْ تَ ] (مص مرکب) ریختن درم. افشاندن درم. || نور افشاندن. نور پاشیدن. - درم ریختن ماه؛ نور افشانی کردن ماه : ماه در آب چون درم ریزد هر کجا ماهیی است بگریزد.نظامی.
کارخانه یا محلی که در آن پول سکه بزنند؛ دارالضرب؛ ضرابخانه.
کسی که پول خوب و بد را از هم جدا کند؛ درمگزیننده؛ درمسنج؛ صراف.
[ دِ رَ بَ ] (نف مرکب) درم بخشنده. بخشندهٔ درم. آنکه درم بخشد: تا درم خوار و درم بخش بود مرد سخی تا درم جوی و درم دوست بود مرد لئیم. فرخی.
[ دِ رَ خَ ] (ن مف مرکب) درم خریده. که با درم او را خریده باشند. بنده. (شرفنامهٔ منیری). مملوک. زرخرید. عبد. (یادداشت مرحوم دهخدا): می آرد شرف مردمی پدید آزاده نژاد از درم خرید.رودکی. خاق ...
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.