خوانسالار
معنی
[ خوا / خا ] (اِ مرکب)
سفره چی. بکاول. طباخ. بکاول ترکی است و
در هندوستان او را چاشنی گیر خوانند.
(برهان) (ناظم الاطباء). عُجاهِن. (بحر
الجواهر): آتش در هیزم زدند و غلامان
خوانسالار با بلسکها درآمدند. (تاریخ بیهقی).
[ عبدالرحمن محمد الاشعث ] را یکی مرغ
فربه بود بر خوان همی خورد او را خوش آمد
خوان سالار را پرسید که حال این مرغ
بازگوی گفت آن مرغی چند بود که عبداللََّه بن
عامر فرستاده است همه همچنین است.
(تاریخ سیستان). دو جوان بودند یکی
شراب دار عزیز و یکی خوان سالار ایشان را
آوردند بزندان. (قصص الانبیاء). قبطی را دید
که خوانسالار فرعون بود. (قصص الانبیاء).
|| ناظر. || لقب ناظر پادشاه. (ناظم
الاطباء).