خمانیدن
معنی
[ خَ دَ ] (مص) کج کردن. خم
کردن. پیچیدن. پیچانیدن. (ناظم الاطباء).
دوتا کردن. دوتاه کردن. منحنی کردن. کوژ
کردن. دولا کردن. خم دادن. خم کردن. چون
کمانی کج کردن. تعویج. چون: خمانیدن
چوب. خمانیدن پشت کسی را. خمانیدن
سقف را با بارهای گران. (یادداشت بخط
مؤلف). تفرقع؛ بانگ آمدن از انگشتان
بخمانیدن. (منتهی الارب). قعش؛ خمانیدن
سر چوب بسوی خویش. (منتهی الارب).
|| کج کردن. تاب دادن. (ناظم الاطباء).
|| تقلید کردن گفتگو و حرکات و سکنات
مردم را بطریق مسخرگی. (از ناظم الاطباء).
- بازخمانیدن کس را؛ بازگردانیدن کسی
را و چون او گفتن و چون او کردن استهزاء و
ریشخنده را. او را برآوردن نیز گویند و امروز
تقلید کسی یا ادای کسی را درآوردن گویند و
نیز شکلک ساختن. (یادداشت بخط
مؤلف):
چون بوزنه ای کو بکسی بازخماند.
طیان (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
- خمانیدن به کسی؛ شکلک ساختن
بدو. ادای او را درآوردن. (یادداشت بخط
مؤلف).