[ خِ ] (ع اِ) هر چهار مزاج از مردم. هر
یک از چهار گش. (ناظم الاطباء). یکی از
چهار مایع که در تن حیوان است: بلغم، خون،
صفراء، سوداء. ج، اخلاط. (یادداشت بخط
مؤلف): رطوبتی است اندر تن مردم روان و
جایگاه طبیعی مر آن را رگهاست و اندامها که
میان تهی باشد چون معده و جگر و سپرز و
زهره و این خلط از غذا خیزد و بعضی خلطها
نیکند و بعضی بد. آنچه نیک باشد، آنست که
اندر تن مردم اندرفزاید و به بدل آن تریها که
خرج میشود، بایستد و آنکه بد باشد، آنست
که به این کار نشاید و آن، آن خلط باشد که تن
از او پاک باید کرد بداروها. و خلطها
چهارگونه است: خون است و بلغم و صفراء و
سوداء. (ذخیرهٔ خوارزمشاهی): میخواره
را گاه گاه قی افتد و گاه اسهال نگذارد که خلط
بد در معده گرد آید. (نوروزنامه). تبها و
بیماری که از خلطهای لزج و فاسد تولد کند.
(نوروزنامه).
صورتت چون خلط و خونی بیش نیست
مرد صورت مرد دوراندیش
نیست.عطار.