معنی

[ خَ ] (اِ) فتنه. آشوب. شور. هنگامه. غوغا. مشغله. غلغله. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). خراروش. خلاکوش. (یادداشت بخط مؤلف): گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی تا خلق جهان را بفکندی بخلالوش.رودکی. چو لشکر بدان گوفه پرجوش گشت جهان پر ز بانگ و خلالوش گشت. فردوسی. بکف جام می چشمهٔ نوش گشت هوا پر نوای خلالوش گشت. اسدی (گرشاسبنامه). با طاعت و با فکرت خلوت کن زیرا مشغول شدستند سفیهان بخلالوش. ناصرخسرو. وصف خلق شاه می کردند دوش سنبل و نسرین و ورد و پیلگوش بلبلی بشنید و در زاری فتاد در خلالوشش برآمد صد خروش. فخری (از آنندراج).

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.