خرقه درانداختن
معنی
[ خِ قَ / قِ دَ اَ تَ ] (مص مرکب) خرقه از تن خارج ساختن بجهت شدت وجد و حال :
شاه فلک بین بصبح پرده برانداخته
پیر خرد بین بمی خرقه درانداخته.خاقانی.
|| خرقه از تن بیرون آوردن :
زاهد و راهب سوی من تاختند
خرقه و زنار درانداختند.نظامی.
|| معترف بگناه گشتن. (شرفنامهٔ منیری). || عاجز شدن و تسلیم کردن. (از ناظم الاطباء) (شرفنامهٔ منیری):
از تو یکی پرده برانداختن
وز دو جهان خرقه درانداختن.نظامی.
|| از هستی مبرا گشتن. || مجرد گردیدن و از خودی بیرون آمدن.