= خراس
فرهنگ فارسی عمید
۱. (زیستشناسی) پستاندار گوشتخوار تنومند با دمی کوتاه و بدنی پوشیده از مو به رنگ زرد تیره، قهوهای، یا سفید که بر کف پا راه میرود و هنگام جنگ بر روی دو پا می&zw ...
[ خُ ] (ع ص، اِ) جِ اَخْرَس و خَرْساء. رجوع به اخرس و خرساء شود: آخر از استاد باقی را بپرس یا حریصان جمله کورانند و خُرس. مولوی (مثنوی). || مهمانی ولادت. (از منتهی الارب). زاج سور. (یادد ...
لغتنامه دهخدا
[ خَ / خِ ] (ع اِ) خم می. (از مهذب الاسماء). خُم. (از منتهی الارب). ج، خُروس.
[ خَ رَ ] (ع اِ) عیب کوچکی است در اسب و علامت آن شیهه کشیدن این حیوانست بی آنکه بتواند حمحمه کند. (از صبح الاعشی ج ۲ ص ۲۵).
آنکه با خرس بازی میکند و آن را به انجام حرکات نمایشی وامیدارد؛ خرسکباز.
[ خِ بِ رَ دَ وَ دَ ] (مص مرکب) خرس را برقص واداشتن. کنایه از واداشتن کسی به اَعمال مضحک.
[ خِ کَ مَ / مِ ] (اِ مرکب) لانهٔ خرس. جای خرس. (یادداشت بخط مؤلف).
[ خِ سِ کِ تَ ] (اِخ) دب اصغر. خرس کوچک. رجوع به دب اصغر شود: غنوده از پس او خرس مهتر چو بچه پیش او در خرس کهتر. (ویس و رامین).
[ خِ اَ ] (اِ مرکب) نوعی امرود است در طالش با میوه های درشت. (یادداشت بخط مؤلف).
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.