۱. از مردم حبشه. ۲. [قدیمی، مجاز] سیاهپوست. ۳. [قدیمی، مجاز] سیاهرنگ (در ترکیب با کلمۀ دیگر): حبشیچهره، حبشیزلف.
فرهنگ فارسی عمید
[ حَ بَ شی ی ] (اِ) قسمی طعام و بعضی گویند آش سماق است : چند از ین آش ترش نزد من آری همه روز سالها شد که بداغ حبشی ام بیمار. بسحاق اطعمه.
لغتنامه دهخدا
[ حَ بَ شی ی ] (ص نسبی) منسوب به حبشه. یکی از مردم حبشه. مردی از حبشه. سمعانی گوید: هذه النسبة الی الحبشة و هی بلاد معروفة، ملکها النجاشی الذی اسلم بالنبی(ص) و هاجر اصحابه الیه حتی هاجر ...
[ حَ بَ ] (اِخ) دهی از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان ۱۶ هزارگزی شمال باختر سنقر، سه هزارگزی شمال سلیمان شاه. دامنه، سردسیر. سکنه ۳۳۵ تن، کرد، فارسی. آب آن از چشمه، محصو ...
[ حَ بَ ] (اِخ) دهی از دهستان لکستان بخش سلماس شهرستان خوی ۱۱۵۰۰ گزی خاور سلماس. تا سلماس راه ارابه رو دارد. جلگه، معتدل مالاریائی. سکنه ۷۷۵ تن، شیعه. آب آن از رودخانهٔ زولا. محصول آنجا ...
[ ] (اِخ) ابوحرب بن ابن الحسین ملقب به سندالدوله. ابوریحان بیرونی نام وی را در عداد کسانی که از طرف دربار خلیفه به لقب رسمی نائل آمده اند یاد کرده است. (آثار الباقیة ص ۱۳۳).
[ حُ شی ی / حَ شی ی ] (اِخ) ابوعمروبن الربیع بن طارق المصری. رجوع به حبشی بن عمرو شود.
[ حَ بَ ] (اِخ) بسطامی. رجوع به ابومحمد حبشی... شود.
[ حَ بَ نِ خوا / خا ] (اِخ) در تاریخ ایران باستان ص ۱۸۷۰ چنین آمده است: سواحل دریای عمان از پتاله تا کرمان به سه قسمت تقسیم میشد: ولایت آرابیتها، ولایت اوریتها، صفحهٔ ممتد ماهی خوارها. این م ...
[ حَ بَ شی یَ ] (ع ص نسبی) تأنیت حبشی. زنی حبشی. دده. || شتران سخت سیاه. || گیاه بهمی بسیار و درهم پیچیده. (منتهی الارب).
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.