تندار
معنی
[ تَ ] (نف مرکب) بزرگ جثه. تناور.
فربه. کلان. درشت. بزرگ جسم: عطاط؛ مرد
دلاور و تن دار. امح؛ فربه تن دار. درعث؛
کلانسال تن دار. کبر کبراً؛ بزرگ گردید و کلان
و تن دار شد. قسطری، ضروط، صهود، هدف،
هرجاس؛ تن دار. (منتهی الارب).
|| حافظ تن. نگهدارندهٔ تن. حافظ جسد.
حافظالاجساد:
انده ارچه بد آزمون تیریست
صبر تن دار، نیک خفتانست.مسعودسعد.
عقل را گر سوی تو هست شکوه
بادهٔ عقل دزد را منکوه
اندکی زو عزیز و تن دار است
باز بسیارخوار از او خوار است.سنایی.
- تن داری؛ غلظت و صلابت : و اندر
آب به سبب آمیختگی با خاک تن داری و
استیلا که پدید آید تا چون جسمی را
برنهادگی بنهند بر آن نهاد دیر بماند. (ذخیرهٔ
خوارزمشاهی).