معنی

(اِ) کلاه جواهرنشان که سلاطین بر سر می گذارند. (فرهنگ نظام). افسر و آن چیزی است که برای پادشاهان با زر و جواهر سازند. (از منتهی الارب). آن است که بطور کلاه بر سر می نهند و مکلل به جواهر باشد. (آنندراج). اکلیل و پارچهٔ مزین بجواهر که سلاطین برپیشانی می بستند. (فرهنگ نظام). تاج ابریشمین مکلل با جواهر. (حاشیهٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). تاج مخصوص پادشاهان و امراء بود و غالب اوقات تاج را از طلای خالص میساختند. (قاموس کتاب مقدس). این کلمه را هر چند عربها به تیجان جمع بسته و نیز تتویج از آن آورده اند اصلش آریایی است و در زبان ما ترکیبات بسیار چون تاجدار، تاجور و نیم تاج، تاجبخش و کلمهٔ اتباعی تاج و تخت و نظایر آن را ساخته اند. دیهیم (کلاه مرصع بجواهر)، افسر، رخ. پساک ، کلاه. گرزن، خود. دیهول، اکلیل. هجار. امام تائج؛ امام تاجدار. تتویج؛ افسر پوشیدن. تتوج؛ افسر پوشیدن. (منتهی الارب)... تاج فارسی است، اگر در پارسی باستان بجای مانده بود بایستی تاگه بوده باشد. تاج دیرگاهی است که بزبان عربی در آمده و در اشعار پیشینیان عرب بکار رفته است. همچنین تجوری جمع تجاوره معرب تاجور است که به معنی پادشاه است. ...در زبان ارمنی تگ بمعنی تاج و تگوریعنی تاجور (MMM شاه) از زبان ایرانی بعاریت گرفته شده است و تگور (تاگور) یا تگفور که گروهی از مورخین قرن هفتم تا نهم هجری یاد کرده اند... از این که کلمهٔ تاج از ایرانیان به تازیان رسیده شک نیست و چنین مینماید که تازیان حیره نخستین بار تاج شاهی را در زمان هرمزد چهارم (۵۷۸ - ۵۹۰ م.) دیده باشند آن چنانکه ابوالفرج اصفهانی در کتاب الاغانی و محمد جریر طبری در تاریخ الرسل والملوک نوشته اند: هر مزد چهارم ساسانی در هنگام به تخت نشاندن نعمان سوم که از ملوک حیره و از پادشاهان دست نشاندهٔ ساسانیان بودند، تاجی بدو بخشید که شصت هزار درهم ارزش داشت این است که برخی از شعرای عرب او را ذوالتاج خواندند. (هرمزدنامهٔ پورداود صص ۳۰۶- ۳۰۷): بیک گردش بشاهنشاهی آرد دهد دیهیم و تاج و گوشوارا.رودکی. چونکه یکی تاج و بساک ملوک باز یکی کوفتهٔ آسیاست.کسایی. به تیغ طره ببرد ز پنجهٔ خاتون بگرز پست کند تاج بر سر چیپال.منجیک. ای سر آزادگان و تاج بزرگان شمع جهان و چراغ دوده و نوده.دقیقی. عدو را از تو بهره غل و پاوند ولی را از تو بهره تاج و پرگر. دقیقی. خداوند خواهد همی مهترش همی تاج شاهان نهد بر سرش.فردوسی. بدو گفت گنجی بیاراست شاه کز آنسان ندیده ست کس تاج و گاه. فردوسی. که شاهی گزیدی بگیتی که بخت بدو نازد و تاج و دیهیم و تخت.فردوسی. نگه کن که تا تاج با سر چه گفت که با مغزت ای سر خرد باد جفت.فردوسی. تو گفتی سیاوش پر تخت عاج نشسته است و بر سر ز پیروزه تاج. فردوسی. اگر تخت یابی و گر تاج و گنج و گر چند پوینده باشی به رنج سر انجام جای تو خاک است و خشت جز از تخم نیکی نبایدت کشت.فردوسی. نشست از بر تخت زر شهریار بسر بر یکی تاج گوهر نگار.فردوسی. که این چرخ و ماه است یا تاج و گاه ستاره است پیش اندرش یا سپاه.فردوسی. نشسته بر او شهریاری چو ماه یکی تاج بر سربجای کلاه.فردوسی. چو خورشید بر گاه بنمود تاج زمین شد بکردار تابنده عاج.فردوسی. چنین است انجام و فرجام جنگ یکی تاج یابد یکی گور تنگ.فردوسی. همیراند با تاج و با گوشوار به زر بافته جامهٔ شهریار ابا پاره و طوق و زرین کمر به هر مهره ای در نشانده گهر.فردوسی. بر او هم نشان چل و هفت شاه پدیدار کرده سر و تاج و گاه به زر بافته تاج شاهنشهان چنان جامه هرگز نبد در جهان.فردوسی. بر او آفرین گو کند آفرین بر آن تخت بیدار و تاج و نگین.فردوسی. که تاج بزرگی نماند به کس.فردوسی. همانا که باشد مرا دستگیر خداوند تاج و لوا و سریر.فردوسی. همه مهتران خواندند آفرین که بی تاج و تختت مبادا زمین.فردوسی. همه گنج و آن خواسته پیش برد یکایک به گنجور او بر شمرد ز دیبای زربفت و تاج و کمر همان تخت زرین و زرین سپر.فردوسی. همان یاره و تاج و انگشتری همان طوق و هم تخت گندآوری.فردوسی. زهیتال و ترک و سمرقند و چاچ بزرگان با فر و اورند و تاج همه کهتران شما بوده اند بر آن بندگی بر گوا بوده اند.فردوسی. خداوند تاج و خداوند تخت جهاندار و پیروز و بیدار بخت.فردوسی. هر زمان تاجش فرستد پادشاه قیروان هر نفس باجش فرستد شهریار قندهار. منوچهری. تاجی شده ست شخص من از بس که تو بر او یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری.فرخی. او میرنیکوان جهان است و نیکویی تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است. فرخی. بخواست آتش و آن کند را بکند و بسوخت نه کاخ ماند و نه تخت و نه تاج و نه کاخال.بهرامی. ... تاج مرصع به جواهر و طوق و یارهٔ مرصع همه پیش بردند. (تاریخ بیهقی). تاجی مرصع بر سر نهاد (تاریخ بیهقی). طوق و کمرو تاج پیش آوردند. (تاریخ بیهقی). هنرپیشه آن است کز فعل نیک سر خویش را تاج خود برنهد.ناصرخسرو. بر سر بنهاد بار دیگر نو نرگس تاج اردوانی.ناصرخسرو. وز سر جاهل بسخن تاج فخر پیش خردمند به پای افکنم.ناصرخسرو. بر سر من تاج دین نهاده خرد دین هنری کرد و بردبار مرا.ناصرخسرو. تاج و تخت ملوک بی نم میغ دستهٔ گرزدان و دستهٔ تیغ.سنائی. دین و حق تاج و افسر مرد است تاج نامرد را چه در خورد است.سنائی. شاه کو تاج پر گهر جوید گوهر تیغ را به خون شوید.سنائی. بر آن سریر سر بی سران به تاج رسد تو تاج بر سری از سر فرو نهی عمدا. خاقانی. عارچون داری ز خاقانی که فخر از در تاج سلاطین آورم.خاقانی. کو تیغ که مفتاح نجات است سرم را کان تیغ به صد تاج سر جم نفروشم. خاقانی. لعل تاج خسروان بر بودمی بر سفال خمتان افشاندمی.خاقانی. خسرو خرسندی من در ربود تاج کیانی ز سر کیقباد.خاقانی. تاج بی دردسر کجا باشد گنج بی اژدها کجا یابد.خاقانی. چون بر سر تاج شاه شد لعل بی منت پاسبان ببینم.خاقانی. بر هفت فلک فراخته سر تاج قزل ارسلان ببینم.خاقانی. سر به تمنای تاج دادن و چون بگذری هم سر و هم تاج را نعل قدم داشتن. خاقانی. تبارک خطبهٔ او کرد سبحان نوبت او زد لعمرک تاج او شد قاب قوسین جای او آمد. خاقانی. سریر فقر ترا سر کشد به تاج رضا تو سر به جیب هوس درکشیده اینت خطا. خاقانی. حق به شبان تاج نبوت دهد ورنه نبوت چه شناسد شبان.خاقانی. زهر غم عشقم ده تا عمر خوشت گویم خاک در خویشم خوان تا تاج سرت خوانم. خاقانی. تاج گهر آسمان برانداخت زرین صدف از نهان برانداخت.خاقانی. وز زیور اختران به نوروز تاج قزل ارسلان زند صبح.خاقانی. تخت جمشید و تاج نوشروان آرزومند پای و تارک تست.خاقانی. گرچه کم ارز چو انگشتری پایم لیک قدر تاج سر شاهان به خراسان یابم. خاقانی. یا تاج زر از سر شه زنگ تیغ قزل ارسلان برانداخت.خاقانی. گه یاره کنی ز ماه و گه تاج گه رنگ دهی به خاک و گه شم.خاقانی. عشق را گه تاج ساز و بر سر عشاق نه زلف را گه طوق کن در حلق مردان در فکن. خاقانی. خانه خدای مسیح یعنی سلطان چرخ بر در سلطان عهد تاج زر انداخته.خاقانی. عقل و عصمت که مرا تاج فراغت دادند بر سر منصب دیوان شدنم نگذارند.خاقانی. تاج دولت بایدت زر سلامت جوی لیک آن زر اندر بوتهٔ عالم نخواهی یافتن. خاقانی. شد پایمال تخت و نگین کز تو در گذشت شد خاکسار تاج و کمر کز تو باز ماند. خاقانی. اگر تاج خواهی ربود از سرم یکی لحظه بگذار تا بگذرم.نظامی. در عمل کوش و هر چه خواهی پوش. تاج بر سر نه و علم بردوش. سعدی (گلستان). گرم پای ایمان نلغزد ز جای بسر بر نهم تاج عفو خدای. سعدی (بوستان). || مجازاً به معنی پادشاهی و سلطنت آید: جهان یکسر آباد باشد به تاج ندیده کسی تاجور بی خراج.فردوسی. || سر. بزرگ. پیشوا. مقدم : بدو گفت کو را فریبرز خوان که فرزندشاهست و تاج گوان.فردوسی. خریدار من تاج عمرانیان است تو خود خادم تاج عمرانیانی.منوچهری. خسرو غازی سرشاهان و تاج خسروان میر محمود آن شه دریا دل دریا گذر. فرخی. نام او چون اسم اعظم تاج اسما دان از آنک حلقهٔ میم منوچهر است طوق اصفیا.خاقانی. تاج سر خاندان سلجوق بر تخت زر کیان ببینم.خاقانی. تاج سر آفرینش است شه شرق در کنف آفرید گار بماناد.خاقانی. - تاج چیزی؛ قسمت بالا و فوقانی سر آن چیز. در شرفنامه به معنی لایق آمده است. - تاجِ دار؛ سر دار: سخن هر سری را کند تاجدار سری را کند هم سخن تاجِ دار. تاج المآثر (از شرفنامهٔ منیری). نباشد چو تو هیچ شه تاجدار که بادا سر دشمنت تاجِ دار. (مؤلف شرفنامهٔ منیری). - تاج زرین؛ افسری از زر. تاج ساخته شده از طلا. - || کنایهٔ از شعلهٔ شمع و چراغ و غیره : تا نبود این تاج زرین بر سرش استوده بود شمع افتاد از هوای سرفرازی در گداز. کلیم (از آنندراج). - تاج ساسانیان؛ در خبر است تاج زرین و سنگین و بزرگ پادشاهان ساسانی چندان بگوهرهای گرانبها آراسته بود که آن را به زنجیر زرین می آویختند و پادشاهان که یارای کشیدن آن بروی سر خود نداشتند بروی تخت برآمده بزیر آن می نشستند: یکی حلقه ای بد ز زر ریخته از آن کار چرخ اندر آویخته فروهشته زو سرخ زنجیر زر بهر مهره ای در نشانده گهر چو رفتی شهنشاه بر تخت عاج بیاویختندی ز زنجیر تاج.فردوسی. حلقه ای که زنجیر زرین بر آن می پیوست تا صد و چهل سال پیش از این در کاخ تیسفون بجای مانده بود. (هر مزدنامه، پورداود و ص ۳۰۴)... خسرو تاجی داشت که ۶۰ من زر خالص در آن بکار برده بودند و مرواریدهای آن تاج هر یک مقدار بیضهٔ گنجشک بود و یاقوت های رمانی آن در شب چون چراغ روشنایی میداد و آنرا در شبان تار بجای چراغ بکار می بردند، زمردهایش دیده افعی را کور می کرد، زنجیری از طلا بطول ۷۰ ذراع از سقف ایوان آویخته و تاج را بقسمی به آن بسته بودند که بر سر پادشاه قرار می گرفت و از وزن خود آسیبی باو نمی رسانید بی شبهه این همان تاجی است که دربارگاه تیسفون می آویختند و طبری نیز از آن نام برده است (ایران در زمان ساسانیان. کریستن سن چ ابن سینا ص ۴۸۷). || نام کلاههای ترک ترک درویشان، کلاه قلاب دوزی صوفیان، مزوجه، مزوّجه، مجوّزه. آنندراج از قول مجدالدین علی قوسی آرد: تاج در این ایام کسوتی معروف را گویند که دوازده ترک دارد و اکثراً از سقرلات قرمزی سازند و در اصل بفرمودهٔ شاه اسماعیل صفوی اختراع شده و لشکر او را به سبب پوشیدن تاج قرمزی قزلباش گفتندی و این لقب در ایران بر لشکریان ماند و از عدد ترک ها عدد ائمهٔ اثناعشر علیه السلام مقصود و مطلوب است -انتهی. || افسری که از یک گوش تا گوش دیگر را بشکل نیم دایره بپوشاند (دزی ج ۱ ص ۱۵۴):... کلاه بلند و قرمزی که در قسمت پیشانی تنگ است و به تدریج که بالا رود وسیعتر گردد و قسمت بالای آن مسطح باشد و دارای دوازده ترک بعدهٔ دوازده امام است و از وسط رأس کلاه نوعی ساقهٔ باریک و راست به طول یک پالم قرار دارد در زمان سلطنت پادشاهان صفوی رواج داشته است. (دزی ج ۱ ص ۱۵۴). کلاه درازی که درویشان بر سر می گذارند و اغلب دور آن رشمه یا پارچه می پیچند: شاه اسماعیل برای سپاهیانش که دراویش و مریدانش بودند تاج قرمز دوازده ترک ساخت (فرهنگ نظام). || دسته ای از پر یا گلابتون و مانند آنها که بر پیشانی کلاه طوری نصب کنند که حصه ای از آن از کلاه بلندتر باشد و نام دیگر آن جیغه است. ... زنان و اطفال هم این تاج را استعمال می کنند (فرهنگ نظام) آنچه زنان بر سر نهند زینت را (دزی ج ۱ ص ۱۵۴ بنقل از الف لیلهٔ و لیله ترجمهٔ لین). || ... تاج بمعنی اخیر مجازاً در هر چیز شبیه با آن استعمال می شود مثل تاج خروس یعنی تکهٔ گوشت قرمزی که روی سرخروس است. (فرهنگ نظام). گوشت پاره ای که بر سر خروس و پاره ای مرغهاست: گوشت پارهٔ سرخ و مضرس فرق خروس و امثال آن. رجوع به تاج خروس شود. خوچ، خوچه، بلوچ، لالک، لالکا. جوج. خوژه. خواچه. عرف. عفریه. (زمخشری). خو خروه. خود خروج. مغفر. || چتر گونه ای که بر سر بعض گیاهان بالا آید، حامل بذر یا ثمر آن و آنرا به عربی اکلیل گویند، گلهای چتری. || قسمت آشکار دندان را گویند: هر دندان مرکب از دو قسمت است یکی مرئی که آنرا تاج دندان و یکی دیگر مخفی که آنرا ریشه می نامند. (پیورهٔ محمود سیاسی ص ۲). در اصطلاح علم طب آن حصه ای از دندان که دیده می شود (فرهنگ نظام). || پوششی از طلا و غیره که بر سردندان تباه شده استوار کنند. || در علم هندسه عبارت است از سطحی که مابین دو محیط دایره داخل هم باشد. (فرهنگ نظام). || بن قسمتی از ناخن که متصل به گوشت نیست و در بن آن شوخ گرد آید. اکلیل (گوشت گرداگردناخن). (منتهی الارب). || جزء زینتی درها و گنجه ها و دولابها و امثال آن که نجاران بر بالای آنها سازند. جزء زینتی مثلث شکل یا نیم دایره بر بالای ساختمان ها. || یکی از القاب سابق مردان و زنان ایران بوده که از دولت ها عطا میشده مثل تاج العلما (لقب مرد) و تاج الملوک. (لقب زن) (فرهنگ نظام).

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.