[ زَ / زِ ] (اِ) فیروزه. فیروزج. سنگی
معدنی گرانبها و آسمانی رنگ که انگشتری و
زینت را بکار است. جوهری باشد کانی،
فیروزه معرب آن است. (برهان). جوهری
است که معدن آن شهر نیشابورست بخراسان
و به فیروزه که معرب آن است معروف است
گویند در آن نگریستن روشنایی دیده بیفزاید
و از آن بر انگشتری نهند. (انجمن آرای
ناصری). یکی از جواهر گرانبها. یکی از
احجار کریمه. رجوع به فیروزه شود: و اندر
کوههای وی (طوس) معدن پیروزه است.
(حدود العالم). و از خراسان جامه بسیار خیزد
و زر و سیم و پیروزه. (حدود العالم).
یکی جامهٔ شهریاری بزر
ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر.فردوسی.
یکی گرز پیروزه دسته بزر
فرود آن زمان برگشاد از کمر.فردوسی.
چنان بد که یکروز بر تخت عاج
نهاده بسر بر ز پیروزه تاج.فردوسی.
نشست از بر تخت پیروزه شاه
چو سرو سهی بر سرش گرد ماه.فردوسی.
همی رفت شاه از بر ژنده پیل
بر آن تخت پیروزه بر سان نیل.فردوسی.
سدیگر فرستادن تخت عاج
برین ژنده پیلان و پیروزه تاج.فردوسی.
نهادند زیر اندرش تخت عاج
بسر بر ز یاقوت و پیروزه تاج.فردوسی.
یکی تخت بر کوههٔ ژنده پیل
ز پیروزه تابان بکردار نیل.فردوسی.
همان تخت [ طاقدیس ] پیروزه ده لخت بود
جهان روشن از فرّ آن تخت بود
برو نقش زرین صد و چل هزار
ز پیروزه بر زر که کرده نگار.فردوسی.
همان شاه را تخت پیروزه ساخت
همان تاج را گوهر اندر نشاخت.فردوسی.
در و دشت بر سان دیبا شدی
یکی تخت پیروزه پیدا شدی.فردوسی.
سه دختر بر او نشسته چو عاج
بسر برنهاده ز پیروزه تاج.فردوسی.
و طرازی سخت باریک و زنجیر بزرگ و
کمری از هزار مثقال پیروزه ها درو نشانده.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۱۵۰). امیر مسعود
انگشتری پیروزه بر آن نگین، نام بر آنجا
نبشته بدست خواجه داد. (تاریخ بیهقی). باده
پیروزهٔ نگین سخت بزرگ بدست خواجه داد.
(تاریخ بیهقی). بدشت شابهار آمد [ مسعود ] با
تکلفی سخت عظیم از پیلان و جنیبتیان
چنانکه سی اسب با ساختهای مرصع بجواهر
و پیروزه و یشم. (تاریخ بیهقی ص ۲۸۲).
بلاله بدل کرد گردون بنفشه
بپیروزه بخْرید یاقوت اصفر.ناصرخسرو.
ملوک را بجز دو نگینه روا نبود داشتن یکی
یاقوت... و دیگر پیروزه. (نوروزنامه).
آسمان قدر وزیری که به پیروزی بخت
ز آسمان سازد پیروزه نگین و خاتم.
سوزنی.
کمر کن قدح را ز انگشت کو خود
کمرها ز پیروزهٔ کان نماید.خاقانی.
بسا درجا که بینی گردفرسای
بود یاقوت یا پیروزه را جای.نظامی.
به پیروزهٔ بوسحاقیش داد.
سخن بین که با بوسحاقان فتاد (؟).نظامی.
ز تو پیروزه بر خاتم نهادن
ز ما مهر [ دست ] سلیمانی گشادن.نظامی.
نهد لعل و پیروزه در صلب سنگ
گُلِ لعل در شاخ پیروزه رنگ.سعدی.
|| برنگ پیروزه. پیروزه رنگ. کبود. دارای
رنگی چون فیروزه. پیروزه ای.
فیروزجی :
بیاراستندش [ مادر سیاوش را ] بدیبای زرد
بیاقوت و پیروزه و لاجورد.فردوسی.
چو پیروزه گشته ست غمکش دل من
ز هجران آن دو لب بهرمانی.بهرامی.
مصلی نماز افکنده بودند... از دیبا و پیروزه.
(تاریخ بیهقی).
بوستان شد چون بهار چینیان از رنگ و بو
کوه چون یاقوت و چون پیروزه سرو غاتفر.
قطران.
خوشست بدیدار شما عالم ازیرا
حوران نکوطلعت پیرزه قبایید.
ناصرخسرو.
بمرجان ز پیروزه بنشاند گرد
طلای زر افکند بر لاجورد.نظامی.
می نوش کن و جرعه بر این دخمه فشان زانک
دل مرده درین دخمهٔ پیروزه و طائی.
خاقانی.
- خیمهٔ پیروزه؛ سراپردهٔ نیلی، مجازاً
آسمان :
بالای هفت خیمهٔ پیروزه دان ز قدر
میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش.
خاقانی.
- طاق پیروزه؛ طاقی کبود و فیروزه رنگ،
مجازاً آسمان :
خداوندا ترا گفتم که این شش طاق پیروزه
که خوانندش سپهر نیلی و گردون مینائی.
مجیر بیلقانی.
از آنگه که بردم به اندیشه راه
درین طاق پیروزه کردم نگاه.نظامی.
- گنبد پیروزه؛ از فیروزه ساخته شده،
مجازاً برنگ کبود و فیروزجی و آن غالباً
کنایه از آسمان باشد:
الاّ که بکام دل او کرد همه کار
این گنبد پیروزه و گردون رحائی.منوچهری.
خرد و جان سخنگوی گر از طاعت و علم
پر بیابند برین گنبد پیروزه پرند.
ناصرخسرو.
این رفیقان که بر این گنبد پیروزه درند
گرچه زیرند گهی، جمله همیشه زبرند.
ناصرخسرو.
بیا تا بامدان ز اول روز
شویم از گبند پیروزه پیروز.نظامی.
تا بتو طغرای جهان تازه گشت
گنبد پیروزه پرآوازه گشت.نظامی.