معنی

[ بَ شِ کَ تَ ] (مص مرکب) شکستن : گفت ای استا مرا طعنه مزن گفت استا زان دو یک را برشکن چون یکی بشکست هر دو شد ز چشم مرد احول گردد از میلان و خشم.مولوی. و رجوع به شکستن شود. - برشکستن زلف؛ بسوی بالا شکستن آن. شکستن بسوی بالا. خم دادن بسمت بالا. (یادداشت مؤلف). - برشکستن زلف و کاکل؛ کنایه از هم واکردن موهای کاکل و زلف. (آنندراج). شکستن به برسو چنانکه زلف را. (یادداشت مؤلف): چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش بهر شکسته که پیوست زنده شد جانش. حافظ. - برشکستن مجلس؛ کنایه از برهم خوردن مجلس و پاشیدن صحبت. (آنندراج): مجلس چو برشکست تماشا بما رسد در بزم چون نماند کسی جا بما رسد. ملا نظیری (آنندراج). || ترک دادن و واگذاشتن. (برهان). ترک دادن. (انجمن آرا). || کنایه از اعراض نمودن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). اعراض کردن و بیدماغ شدن. (آنندراج). کناره کردن. (غیاث اللغات). اعراض کردن و روی تافتن. برگشتن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج): بقول دشمن بدگوی برشکست از من چه شد چه کرده ام از بهر چه چرا برگشت. مسعودسعد سلمان. بر خصم زدند و برشکستند کشتند و بریختند و جستند.نظامی. یکی فتنه دید از طرف برشکست یکی در میان آمد و سرشکست.سعدی. پیام من که رساند بماه مهرگسل که برشکستی و ما را هنوز پیوند است. سعدی. برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت من نه آنم که توانم که از او برشکنم.سعدی. خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی که برشکستی و ما را بهیچ نخریدی.سعدی. ازو شوخی ازین درخم شکستن ازین زاری و از وی برشکستن.امیرخسرو. - برشکستن بهم؛ بیکدیگر حمله کردن. درهم آویختن : برآنسان دو لشکر بهم برشکست که گرد سپه بر هوا ابر بست.فردوسی. سرانجام لشکر همه هم گروه بهم برشکستند چون کوه کوه.فردوسی. - || درهم شکستن : که دست نیای تو پیران ببست دو لشکر ز توران بهم برشکست.فردوسی. - برشکستن عنان؛ برتافتن آن. - عنان برشکستن؛ عنان برتافتن : مپندار گر وی عنان بر شکست که من باز دارم ز فتراک دست.سعدی. آنرا که تو تازیانه در سر شکنی به زآنکه ببینی و عنان برشکنی.سعدی. || مغلوب گردانیدن. شکست دادن : بمن بازده زور لشکرشکن بمن دیو لشکرشکن برشکن.فردوسی. || آستین برزدن. (آنندراج): به پیلسته دیبای چین برشکست به ماسورهٔ سیم بگرفت شست. اسدی (آنندراج). || رنجه شدن. (غیاث اللغات).

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.