۱. بهجا؛ مناسب. ۲. نیکو: کار زرگر به زر شود به براه / زر به زرگر سپار و کار بخواه (عنصری: مجمعالفرس: براه).
فرهنگ فارسی عمید
[ بُ ] (نف) قطع کننده. قاطع. برّنده. برّا. و این کلمه در «ناخن براه» جزو دوم است از کلمهٔ مرکب و در بیت ذیل مستقل بکار رفته است : بپوشی همان پوستین سیاه یکی کارد بستان تو با خود براه . (ی ...
لغتنامه دهخدا
[ بُ ] (ص) با زیب و نیکویی. (صحاح الفرس). زیب و نیکویی بود بمردم و غیره. (لغت نامهٔ اوبهی). مناسب. نیکو. (فرهنگ لغات شاهنامه): رای ملک خویش کن شاها که نیست ملک را بی تو نکویی و براه.بوال ...
[ بَ ] (اِ) مگس یا کرم شب تاب. (ترجمهٔ محاسن اصفهان). کرمکی است مانند خنفسا جرمی کوچکتر از مگسی که در شب تاریک رود مانند چراغی روشن از پشت او افروخته می گردد و رنگ او بروز برنگ طاوس می مان ...
[ بِ اِ دَ ] (مص مرکب) (از: ب +راه +استادن) براه ایستادن. انتظار کشیدن. (آنندراج). سر راه ایستادن. در انتظار کسی ماندن : کبک از حسرت رفتار قیامت زایش بس که استاده بره ریخته خون بر پایش. سا ...
[ بِ بُ دَ ] (مص مرکب) (از: ب + راه +بردن) بسر بردن. (آنندراج) (غیاث اللغات). راهی کردن. راه نمودن. راه بردن : گفت ای مسلمانان این سر از آن سرهاست که بی کلاه براه توان برد؟ (منتخب لطائف ...
[ بَ ] (اِخ) ابراهام. شکل عبری ابراهیم. (فرهنگ لغات شاهنامه). لغتی است در ابراهیم. (شرفنامهٔ منیری). رجوع به ابراهیم شود.
[ بَ هِ ] (ع اِ) جِ ابراهیم. (منتهی الارب). رجوع به براه شود.
[ بَ هِ مَ ] (اِخ) جِ برهمن بحذف حرف خامس. (غیاث اللغات) (آنندراج). واحد آن برهمی است و آنان یکی از طبقات مردم هندوستان اند. (مفاتیح العلوم خوارزمی). هم لایجوزون علی اللََّه بعثةالرسل؛ بع ...
(هِ) (اِمر.)۱- راه آب، مجرای آب.۲- گذرگاه سیل.
فرهنگ فارسی معین
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.