معنی

[ وَ شُ دَ ] (مص مرکب) (... کسی چیزی را) پذیرفتن. قبول کردن. قبول خاطرکسی قرارگرفتن : کنون باورم شد که او این بگفت که گردون گردان چه دارد نهفت.فردوسی. دگر ره دید آن مه را پدیدار نمیشد باورش کان هست دلدار.نظامی. هرگزم این گمان نبد با تو که دوستی کنم باورم این نمیشود با تو نشسته کاین منم. سعدی (طیبات). گرچه باور نمی شود ما را فرض کردم که آنچنان بودست.ابن یمین.

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.