بالانیدن
معنی
[ دَ ] (مص) رویاندن. به رویش
داشتن. به برآمدن داشتن. پروردن. پرورش
دادن. گوالانیدن. نمو دادن. انماء. (یادداشت
مؤلف). نمو دادن. انشاء. (مجمل اللغة):
الازکا؛ به نشوء و نمو داشتن. بالانیدن کشت.
(زوزنی) (مجمل اللغة). || گذاشتن مویها را
تا بروید. (ناظم الاطباء). || جنبانیدن.
حرکت دادن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم
الاطباء). جنبان ساختن. بجنبانی داشتن.
|| ستودن. توصیف کردن. (ناظم الاطباء).
(اما در مآخذ دیگر دیده نشد).
- بربالانیدن؛ به افزونی و رویش داشتن.
گوالاندن. اشباب. (منتهی الارب).
- ببالانیدن؛ گوالانیدن. پروردن. پرورش
دادن. تنشئة. (زوزنی).