بازشناختن

معنی

[ شِ تَ ] (مص مرکب) شناختن. امتیاز کردن. (آنندراج). تمییز کردن. تمییز دادن. فرق گذاشتن. تشخیص تفاوت بین دو چیز: این همه روز مرگ یکسانند نشناسی ز یکدگرشان باز.رودکی. سپاه اندرآمد ز جای کمین سیه شد بر آن نامداران زمین که کس بازنشناخت از پای دست تو گفتی زمین پای اسبان ببست.فردوسی. چنین تا بشستن بپرداختند یکی از دگر بازنشناختند فردوسی. سه لشکر چنان شد از ایرانیان که سر بازنشناختند از میان.فردوسی. حاسدم گوید که شعر او بود تنها و بس بازنشناسد کسی بربط ز چنگ رامتین. منوچهری. صیدگاه ملک دادگر عادل را بازنشناختم امروز همی از محشر.فرخی. ز تیرش یکی پیش او تاختند ز خشتی گران بازنشناختند.اسدی. نه همی بازشناسند عبیر از سرگین نه گلستان بشناسند ز آبستنگاه.قریع الدهر. این پنج در علم بدان بر تو گشادند تا بازشناسی هنر و عیب جهان را. ناصرخسرو. از درخت باردارش بازنشناسی ز دور چون فراز آیی بدو در زیر برگش بار نیست. ناصرخسرو. ستوری تو سوی من از بهر آنک همی بازنشناسی از فخر عار.ناصرخسرو. ز شال پیدا آرند دیبهٔ رومی ز جزع بازشناسند لولوی شهوار. مسعود سعد. با چنین حال و هیأت و صورت بازنشناسدم کس از نسناس.مسعود سعد. فراز عشق مرا در نشیبی افکنده ست که باز می نشناسم نشیب را ز فراز. مسعود سعد. قبله اول ز قبله بازشناس تا بدانی تو فربهی ز آماس.سنائی. ذات تو را زمانه هم بازشناسد از کسان عقل دم مسیح را فرق کند ز دم خر. مجیر بیلقانی. هنر نهفته چو عنقا بماند از آنکه نماند کسی که بازشناسد همای را از خاد. ظهیر فاریابی. چنان با اختیار یار در ساخت که از خود یار خود را بازنشناخت.نظامی. بسا حاجی که خود را ز اشتر انداخت که تلخک را ز ترشک بازنشناخت.نظامی. و هیچکدام از لشکرها غالب از مغلوب بازنمی شناخت. (جهانگشای جوینی). چون قضا آید نبینی غیر پوست دشمنان را بازنشناسی ز دوست.مولوی. وصفها را مستمع گوید به راز تا شناسد مرد اسب خویش باز.مولوی. تو خود را از آن در چه انداختی که چه را ز ره بازنشناختی. سعدی (بوستان). از دنب لاشه سگ طلب دنبه میکند و آماس باز می نشناسد ز فربهی.ابن یمین. و رجوع به شناختن شود.

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.